ویرگول
ورودثبت نام
حسین کلهری
حسین کلهری
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان دختر عجول قسمت اول

داستان فارغ التحصیلی و کار دختر عجول

تازه درسم تموم شده بود و دغدغه مالی زیادی داشتم بخاطر مشکلاتم که شده بود مجبور بودم برا خودم کاری دست و پا کنم. اخه قبل رفتن به دانشگاه همه اطرافیانم میگفتن درس بی فایدس بفکر کار باش و عمرتو هدر نده ولی خودم درسو خیلی دوست داشتم خواستم برا یه بارم که شده بخاطر دل خودم کاری انجام بدم پس تصمیم گرفتم به دانشگاه برم. تصمیم گرفتم که عزممو جزم کنم برا خودم کاری دست و پا کنم. ولی بعد از کلی جستجو برا کار دیدم تو حیطه درسیم اصن کاری برام نیست چون شهرم یه شهر کوچیکه.


من کی‌ام

یه دختر 23 ساله هستم. بیس صورتم این شکلیه که رنگ پوستم سفیده و اونقدر حساسه که اگه یه مقدار زیر آفتاب باشم سرخ میشم. چشمام درشته و رنگشون عسلیه و ابرو و موهام بوره طوری که کسایی که برا اولین بار منو می بینن فکر می کنن موهامو رنگ زدم. فرم صورتم بیضی چون پیشونیم بلنده و چونمم گرده. قدم متوسطه. لاغر اندامم جوریکه معمولا برا خرید میرم لباس تن مانکنو برام میارن.

خصوصیات اخلاقیم

کلا از نظر اخلاقی خیلیا بهم میگن مغرورم و البته زیادم خیلی اهل حرف زدن نیستم و معمولا وقتی توی یه جمعی هستم زود با بقیه مچ نمیشم باید یه مدت بگذره همین که بقولی یخم آب بشه خیلیم شوخم البته نه با همه.  برا همینه که دوستای خیلی کمی دارم. دختریم که آن تایمم و اگه یه کاری رو شروع کنم همه سعی و تلاشمو به کار می گیرم تا به بهترین نحو انجامش بدم.

گاهی عجول بودنم باعث میشه اونجور که باید با تلاشی که انجام دادم نتیجه نگیرم . برای مثال یه سری که به بانک رفته بودم تا حساب باز کنم کارمند ازم خواست که شناسنامه و کارت ملیمو بهشون تحویل بدم دبعد از احراز هویت مدارکمو بهم دادن ولی من اون روز خیلی عجله داشتم وقتی کارت بانکیمو گرفتم یادم رفت که مدارک بردارم از جلو باجه با سرعت بیرون رفتم که به کارای دیگم برسم  بعد از چند ساعت وقتی به خونه رسیدم خاستم مدارکمو سر جاش بزارم متوجه شدم که همه مدارکمو گم کردم ساعت کاری بانک تموم شده بود فردا وقتی به بانک رفتم گفتن که مدارک تحویل دادن هرچی گشتم پیداشون نکردم . حتی به اداره پستم سر زدم وقتی متوجه شدم پیداشون نمی کنم برا المثنی اقدام کردم چند روز معطلی کشیدم که بتونم المثنی بگیرم.

یا همین عجول بودن توی انتخاب لباس خیلی وقتا اذیتم کرده یه بار یه لباس گرفتم و بدون این که نگاش خریدمش و زود تاکسی گرفتم رفتم خونه وقتی تو خونه نگاش کردم دیدم آستینش پاره شده فردا وقتی برا فروشنده بردمش می گفت که لباس من مشکلی نداشته و خودت پارش کردی با کلی جر و بحث تونستم عوضش کنم خب اگه اون لحظه اول اونقد عجله نمی کردم و با دقت نگاش می کردم این همه اذیت نمی شدم.

جستجو برا کار

تصمیم گرفتم دنبال یه کاری باشم خارج از حیطه درسیم. یه روز که با دوستم بیرون بودم و شرایط روحی خوبی نداشتم. دوستم داشت راجع به کارش که در حیطه کارای اینترنتی بود صحبت می کرد انقد حالم گرفته بود که به حرفاش اصن توجه نداشتم و فقط به نشانه رضایت سر تکون می دادم. بعد از یه ساعت وقتی با هم خداحافظی کردیم توی راه خونه حرفای دوستم باعث شد یه جرقه توی ذهنم زده بشه.

کار اینترنتی

با خودم گفتم بهتره از اینترنت برای جستجو استفاده کنم اخه الانا همه چی اینترنتیه و خیلی نیاز نیست مثل قدیم برا هرچیزی نیاز باشه به بیرون بری. وقتی به خونه رسیدم بعد از استراحت یه سرچ زدم و برای کار برنامه دیوار نصب کردم. خیلی جالب بود که از طریق اینترنت خیلی راحت میتونی دنبال کار بگردی بدون اینکه خسته بشی و توی ترافیک بمونی. یه سرچی زدم و دیدم خیلی از کارها با روحیم جور نیست.

ملاقات کاری

بعد از چند روز گشتن یه روز دیدم یه آگهی در حیطه حسابداری گذاشتن. اینم بگم که بعد فارغ التحصیلی دوره حسابداری گذروندم. پیام دادم و راجع به شرایط کاری پرسیدم خوبی این کار این بود که سابقه کاری نمی خواست گفتن که باید رزوممو توی واتساپ براشون بفرستم وقتی اسم رزومه اومد یه خورده مردد شدم اخه من بجز یه مدرک تحصیلی که تخصص خاصی ازش نداشتم رزومه ای نداشتم. شانسمو امتحان کردم و رزوممو فرستادم. بعد از دیدن رزومه گفتن که درسته رزومت به کار ما مرتبط نیست ولی ما این فرصت بهتون میدیم که یه هفته بیاید و آزمایشی کار کنید در ضمن توی این یه هفته از حقوق خبری نیست اگه تایید شدید بعد از این یه هفته کارتون از اون روز به بعد شروع میشه. قبول کردم و قرار شد شنبه ساعت 8 توی شرکت باشم.

روز شنبه صبح زود بیدار شدم و لباسامو اماده کردم و یه نگاهی به جزوه های حسابداریم کردم تا چیزایی که خوندم یه مرور برام بشه. زوتر راه افتادم که سر تایم توی شرکت باشم سر ساعت 8 توی شرکت بودم.  به منشی گفتم که وقت ملاقات دارم هماهنگ کردن و منو به سمت اتاق راهنمایی کردن. وارد شدم دیدم یه آقای هم سن و سال خودم هستن بعد ازسلام و احوالپرسی ازم خواستن خودمو معرفی کنم و از توانایی هام بگن بعد از اینکه حرفاشون تموم شد گفتن که کارشون توی حیطه بازاریابیه و باید یه سری محصولاتو به مغازه ها معرفی کنم و اینکه حقوقم درصدیه و حقوق ثابت ندارن جا خوردم اخه من روحیم جوریه که با این کار سازگار نیست بهشون گفتم من خیال کردم که کارتون حسابداری برا همین قرار ملاقات گذاشتم و ازشون عذر خواستم که وقتشونو گرفتم.

آشنایی

داشتم خداحافظی می کردم که گفتن با اینکه یک ساعت نیست با هم آشنا شدیم من تمایل دارم که باهاتون بیشتر آشنا بشیم با یه اخمی نگاشون کردم و گفتم دلیلی نداره چون به خاطر موقعیتتون هر طور دلتون میخاد حرف بزنید و رفتم اما بخاطر رزومم شمارمو داشتن. فردا بهم پیام دادن که قصد بی احترامی نداشتن و از من خوششون اومده. کار هرروزشون شده بود پیام دادن تا اینکه یه روز با کلی اصرار خواستن یه قرار ملاقات بزاریم تا با خلقیات هم بیشتر آشنا بشیم.

توی یه کافه قرار گذاشتیم قرار بود ساعت 6  عصر توی کافه باشن. خودم سعی می کنم همیشه آن تایم باشم سر ساعت توی کافه بودم ولی نیومد ده دقیقه منتظر موندم بازم نیومد وسایلمو جمع کردم به سمت در خروجی رفتم دم در بودم که دیدمشون خیلی عذرخواهی کردن و گفتن به خاطر ترافیک دیر رسیدن و خیلی کم پیش میاد اینجوری بشه. راستش به من خیلی بر خورده بود فکر می کردم بخاطر موقعیتش خواسته کلاس بزاره. گفتن چی میخورید گفتم که چیزی میل ندارم و دو تا آبمیوه سفارش دادن.

شروع کردن به صحبت کردن از خودشون  و این که قصدشون از آشنایی برا ازدواج اگه روحیاتمون بهم بخوره. راستش خیلی حرفشونو جدی نگرفتم معمولا پسرا موقع آشنایی از این حرفا میزنن. بهم گفتن چرا ساکتی هستین شمام از خودتون بگید گفتم که من قبلا همه چیزای گفتنی گفتم. هر چی زمان می گذشت بیشتر متوجه می شدم که از نظر اخلاقی به هم شبیه هستیم. با اینکه از نظر فاصله طبقاتی با هم فرق داشتیم همین باعث میشد مردد بشم. انقد از نظر اخلاقی افتاده و خاکی بودن که هیچ وقت وقتی با هم بودیم این حس برام پیش نیومد که از نظر مالی از من بهترن. زمان می گذشت و ما به هم وابسته شده بودیم جوری شده بود که تحمل دوری همو نداشتیم.

فارغ التحصیلیاحراز هویتسابقه کاریفاصله طبقاتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید