ویرگول
ورودثبت نام
حسین کلهری
حسین کلهری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

داستان دختر عجول قسمت دوم

داستان خواستگاری و تماس برای خواستگاری

یه روز که داشتم مطالعه می کردم تلفن خونه زنگ خورد. مامانم گوشیو برداشت بعد از احوالپرسی و کلی حرف زدن گفت باشه من باهاتون هماهنگ می کنم. بعد از اینکه گوشی گذاشت گفتم مامان کی بود گفت پسرعموی باباس و برای یکی از فامیلاشون اجازه میخاد که بیان خواستگاری. وقتی این حرفو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. گفت بزار غروب بابات بیاد باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه. تا غروب دل تو دلم نبود هر دقیقه برام یه ساعت می گذشت ولی به خودم امیدواری می دادم که شاید بابام موافق نباشه. بالاخره غروب شد و بابام اومد یه کم استراحت کرد و مامانم گفت سفره بچین  وقتی همه دور سفره جمع شدیم مامانم شروع کرد به صحبت که امروز پسرعموت برای خواستگاری یکی از فامیلای خانمش زنگ زده  و اجازه خواسته. بابام گفت پسر عمو آدم حسابیه و حتما کسی که معرفی کرده سرش به تنش می ارزه. اگه ایندفعه زنگ زد بگو بیان ببینم دختر و پسر همو میپسندن و چی میشه. وقتی این حرفا می گفتن اصلا توی حال خودم نبودم نتونستم شام بخورم.


رفتم سمت اتاق ی بغض عجیب توی گلوم بود در اتاق بستم گوشیمو برداشتم به علی زنگ زدم. وقتی جواب داد بغضم ترکید شروع کردم به گریه کردن علی گفت چته چیشده انقد ناراحت بودم نمیتونستم حرف بزنم بعد از کلی گریه کردن علی مدام دلداریم می داد که گریه نکن آروم باش بگو چیشده وقتی آروم شدم جریان خواستگاری براش گفتم ولی برعکس انتظاری که من داشتم خیلی ریلکس برخورد کرد خیلی جا خوردم بهش گفتم انگار خیلیم ناراحت نشدی گفت نه ناراحتم ولی از طرز حرف زدنش معلوم بود که نیست. گفتم بهتره که دیگه با هم تماس و پیامی نداشته باشیم و بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گوشی قطع کردم. اون شب تا صبح هزارتا فکر توی ذهنم اومد اینکه این همه مدت واقعا عمرمو تلف کردم واقعا برام قابل هضم نبود خیلی گریه کردم. صبح روز بعد دیگه بهم پیام ندادیم. به مامانم گفتم قصد ازدواج ندارم و میخام دستم توی جیب خودم باشه. گفت که حالا بزار بیان شاید خوشت اومد تصمیم نهایی با خودته. با خودم گفتم در نهایت با یه جواب سر بالا جواب منفی میدم.

قرار آشنایی

نزدیکای ظهر بود که تلفن زنگ خورد این بار زنگ زده بودن که قرار بزارن. قرار شد که روز پنجشنبه بعدازظهر ساعت 4 بیان .هزاران تا سوال بی جواب توی ذهنم بود اینکه واقعا اگه عشق واقعی باشه برا به دست آوردنش باید یه تلاشی کرد ولی باید با خودم کنار می اومدم دو روز بعد قرار بود یه کسی که نه میشناسمش و نه آشنایی با هم داریم بیاد برای آشنایی بیشتر. این دو روز کارم شده بود گریه و غصه خوردن. روز پنجشنبه نزدیکای چهار بود مامانم اومد توی اتاق گفت هنو هیچ کاری نکردی پاشو یه لباس مناسب بپوش و یه کم به خودت برس با اصرار مامانم لباس پوشیدم و یه کم آرایش کردم ولی حال دلم خوش نبود. ساعت چهار شد زنگ در خونه به صدا دراومد داداشم آیفون برداشت پسر عمو بابام بود در باز کرد و اومدن خونه. وقتی نشستن شروع کردن به حرف زدن و بعد از مدتی گفتن پس این عروس خانم نمیخاد چایی بیاره. مامانم اومد توی اتاق گفت بیا چایی بریز رفتم توی آشپزخونه چایی ریختم وقتی مهمونا دیدم جا خوردم نمیدونستم باید چکار کنم علی با خانوادش همراه پسر عمو بودن چایی ها رو تعارف کردم وقتی به علی رسیدم یه خنده ریزی کرد و گفت دیدی بی تفاوت نیستم. کنار مامانم نشستم ولی غرق شادی بودم. این قرار برا این بود که دختر و پسر همو ببینن و اینکه از هم خوششون میاد. گفتن که یه مدت خانواده ها با هم رفت و آمد کنن که اگه همه چی خوب بود نامزد کنن. وقتی مهمونا رفتن بعد از یه ساعت یه پیام برام اومد علی بود نوشته بود برا به دست آوردنت کلی سختی کشیدم نمیزارم الکی از دستم بری. این قشنگ ترین پیامی بود که میتونست بهم بده.

دختر پسرلباس مناسب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید