سلام روزتون بخیر امیدوارم که عالی باشین سرخوش و سرزنده باشید دوست دارم یک داستان خیلی کوتاه رو باهاتون به اشتراک بزارم که پر از درس و عبرته برا همهی ما.
نگهبانی استخدام کاخ پادشاهی میشه این نگهبان چون که خیلی سختی کشیده در طول زندگیش شرایط نگهبانی رو قبول میکنه و نگهبان برج پادشاه میشه شرایط نگهبانی به این صورت بوده که توی تابستون باید لباس های فالو می پوشیدند و از گرما تقریبا هلاک می شدند توی زمستونم هک لباس خاصی نداشتند و با لباس فرم بوده و لباسی که قابل دفاع از این نگهبان ما نبوده که بتونه از خودش مراقبت کند و در مقابل سرما های خیلی شدید حفاظت خوبی باشه.
یه روز از روزهایی که هوا بسیار سرده و برف رو زمینه پادشاه میزنه بیرون و از کاخش خارج میشه. خلاصه به دل شهر میزنه که به اوضاع شهر برسه و سری به زیر مجموعه ها و نگهابانان برجک ها و انبارها میزنه همه رو بازدید میکنه. وقتی میخواد برگرده دیر وقته و شب شده و وقتی که میره سمت کاخ خودش یعنی اون کاخی که نگهبان قصهی ما اونجاست . میبینه نگهبانه خیلی سردشه و داره از سرما میلرزه این صحنه رو میبینه بهش میگه نگران نباش الان میرم برات لباس گرم میارم. نگهبان هرشب این وضعیت رو توی این سرما داشته و سرما براش قابل تحمل بوده.
پادشاه قولی که به این نگهبان میده رو فراموش میکنه و یادش میره که پالتو یا لباس گرم برای نگهبان ببره. صبح که از خواب پا میشه متوجه میشه نگهبان جانشو از دست داده و از سرما یخ زده. اما قبل از اینکه فوت کنه روی برف ها یک جمله نوشته، نوشته بود که به پادشاه برسونید من با شرایط می ساختم من با هر شرایط سختی بوده ساختم و تحمل میکردم اما قول لباس گرم تو منو از پا درآورد پس شما خواننده عزیز و گرامی هیچوقت به قول آدمیزادی اعتماد و دل خوش نکن که آدمیزاد فراموشکار است و فراموش کار اگر احیاناً چیزی می خواهی از کسی بخواه که نه فراموش کار و نه بخیل همه چیزم دست خودشه. بالایکهاتون منو خوشحال کنید.