یکی از بعداز ظهرهای آخر پاییز بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده، خانم اردکه لانهای در کنار دریاچه ساخته بود.
او مدت زیادی بود که روی تخمهایش خوابیده بود.کم کم تخمها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته تخمشان را شکستند.
خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد که هنوز باقی مانده بود.
اردک پیری کنار خانم اردک آمد و وقتی تخم را دید، گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد.
بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به پرهای خاکستری و ظاهر کمی عجیب جوجه نگاه کرد و داشت و نگران شد اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه بوقلمون نیست.
روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد. بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه میرفت سرش را بالا آورد و گفت : تا به حال چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده بودم.
این شروع مشکلات جوجه اردک بود، اکثر حیوانات با او رفتار دوستانهای نداشتند چون به نظر آنها، او خیلی زشت بود.
جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمیکردند و او را اذیت میکردند. مرغها به او نوک میزدند و همه حیوانات به او میخندیدند.
جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد؛ احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر میکرد چرا با بقیه فرق دارد؟!
یک شب که جوجه اردک زشت دیگر نمیتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که میتوانست دوید تا به یک جنگل و سپس به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی میکردند.
فردا صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند و از او پرسیدند: تو کی هستی؟
جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم. آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیدهاید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردکهای مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد.
آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم. اما مهم نیست. تو میتوانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد.
جوجه اردک زشت خوشحال بود که میتوانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد.
فردای آن روز، جوجه اردک زشت که لای نیزار خوابش برده بود، با گرمای خورشید بیدار شد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او به سمت یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد.
در آنجا، سه پرنده سفید زیبا را بر روی آب دید که خیلی نرم و زیبا شنا میکردند. آنها قو بودند، ولی او این موضوع را نمیدانست.
جوجه اردک قصه ما هم خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد. ناگهان در انعکاس آب قوی زیبای دیگری را دید.
دو بچه که به سمت باغ میدویدند فریاد زدند: نگاه کن یکی دیگه... این یکی از بقیه هم زیباتر است!
قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است.
بله، آن جوجه اردک زشت، در حقیقت یک قوی زیبا بود...
احتمالا دلیلِ خیلی از موقعیتهایی که ما در رشته تحصیلی دبیرستان یا دانشگاه یا حرفه کاری که به آن مشغولیم و یا مهارتی که کسب میکنیم، آنچنان که باید و شاید موفق نیستیم و طبق انتظارمان احساس رضایت نمیکنیم و حتی با تلاش و کوشش زیاد در نفرات برتر لیست آن حوزه، قرار نمیگیریم، میتواند عدم شناخت صحیح خودمان، عدم استعدادیابی درست، اشتباه در دستگاه تصمیمگیری ذهنمان و غفلت نسبت به رشد فردی باشد.
بعضی وقتها مشاوران خوبی در کنارمان نبودهاند تا به ما بگویند که به محض ترندشدن یک موضوع کاری یا عنوان مهارتی یا ایجاد جریانی مقطعی در جامعه، ابتدا باید نسبتِ خودمان را با آن موضوع مشخص کنیم و سپس وارد آن حوزه خاص شویم؛ شاید آن موضوع برایمان چاهی باشد که فقط به اتلاف وقت و انرژی و هزینه ما منجر شود.
هیچ جوجه اردک زشتی وجود ندارد!
نقص آنجا به نظر میرسد که یک «قو» قرار است به اشتباه، «اردک» تلقی شود... همه ما قوی زیبایی هستیم که باید خودمان را بشناسیم و به سمت جایگاه حقیقیمان پرواز کنیم و آنگاه شاید این صدا را بشنویم که " نگاه کن یکی دیگه... این یکی از بقیه هم زیباتر است!"