حدود بیست و چند سال از زندگی ام می گذرد. طعم ها و تجربه های بسیار زیادی را در این بیست و چند سال تجربه کرده ام. تجربه سفر، هم صحبتی با دوستان و کار و کار و کار و کار ....
تو این بیست و چند سال، خودم رو به چالش های مختلف دعوت کردم، اما...
یه نگاه که میندازم به بیست و چند سال قبل، یه آدم شکست خورده رو تو آینه می بینم که با اراده ضعیفش همه چیزش رو باخته
عشقش، کارش، رفیقاش و از همه مهمتر بیست و چند سال عمرشو که دیگه بر نمیگرده
چند وقت دیگه میرم توی سی سالگی! یه نگاه به بیست و چند ساله گذشته، کلافه گی رو بهم هدیه می کنه. دلم میخواد بگم باد نوزه، آفتاب نتابه، بارون نیاد، همه چی از کار بایسته، آخه هیچ کاری رو به سرانجام نرسوندم. بدتر از همه تهش رو که نگاه می کنم اراده ضعیفم رو می بینم که برام دستی تکون میده و به تمسخر بهم لبخند میزنه.
من بیست و چند سال گذشته را با شنبه هایم کشتم، شنبه هایی که یکی پس از دیگری می آمدند ولی معجزه ای رخ نمی داد. از شنبه ها، به ماه ها و تولدها و سالها می رسیدم، ولی باز هم خبری از معجزه نبود.
زندگیم پر می شد از کارهای نیمه کاره ام که روحم رو عذاب می داد. بعضی وقتا فکر می کردم ولش کن بابا زندگی یعنی همین دیگه..... حسین تو سختش کردی. خب مثلا که چی ؟ ! خونه بزرگ داشته باشی، ماشین لوکس سوار شی و تو کارت موفق باشی. ببین آدمای عادی رو که چقدر قشنگ تر زندگی می کنن. اما...
اما یه چیزی توی درونم همیشه بهم میگه مگه میشه لیاقت تو زندگی پیش پا افتاده باشه؟ تو لایق بهترینایی، همیشه باید بهترینا تو رو انتخاب کنن. این حسه درونم خیلی زیبا گند میزنه به تمام حالی که دارم و داشتم. اما ...
اما از یه طرف امید میده که هنوزم وقت هست، دستت رو بزار روی زانوهات و پاشو، هی میگه یالا یالا یالا پاشو مرد تو میتونی. تو فقط یه خرده خسته ای نه بیشتر از اونچیزی که فکر می کنی. پاشو نشخوار های ذهنت رو بتکون. پاشو دستای خودت رو بگیر و ته مسیر رو ببین. آره تو میتونی چون لایق بهترینایی.
یاد شخصیت فیلم جنگجوی درون می افتم که چقدر زمین خورد، ولی هیچ وقت نا امید نشد. چند بار شکست او را وا نداشت، اون به خودش و هدفش ایمان داشت. به کلیسا نرفت تا دعا کنه ولی همیشه به خدای خودش ایمان داشت که همراهشه. اون خدا رو توی قلب و عقلش حس کرده بود نه توی زبون مردم.
هی به ساعت و ثانیه ها نگاه می کردم! اندکی صبر، فقط ذره ای حوصله، چرا ثانیه ها اینقدر زود می گذرند. من بیست و چند سال از عمر خود را گذرانده ام. به ثانیه ها بگویید اندکی صبر کنند، با حوصله راه بروند، حتی صدای راه رفتنشان هم روی اعصاب من است. بگویید بخوابند. من بیست و چند سال را به بطالت گذرانده ام.آخر تا کی باید بخوابند و معجزه در بزند!!!
در این بیست و چند سال فهمیدم نباید منتظر معجزه بود، باید کاری کرد، باید قدمی برداشت. باید در قدم ها ثابت قدم بود حتی اگر همراه نباشد. باید برای انتخاب ها وقت گذاشت. گاهی یک انتخاب می تواند انسان را از سال ها زندگی دور کند. باید وقت گذاشت باید بایدهای زندگی را به دارایی تبدیل کرد.
یک بلیط در دست من است. بلیط زندگی .... باید درست خرجش کنم .
من در این دعوت خواسته یا ناخواسته تمام وجودم را برای عشق، باران و موفقیت می گذرانم. دیگر نمی خواهم ثانیه ها بخوابند یا راه بروند. بگذار آنها راه خودشان را بروند و من هم راه خودم را
خدا را چه دیدی شاید این آخرین بلیط در دستان من، بهترین باشد....
شاید همانند طلوع آفتاب همه چیز از سیاه ترین نقطه شب شروع شود و...
یه جایی خوندم که می گفت توی سی سالگی دیگه نمیشه مثل بیست سالگی شیطنت کرد، زندگی باید بوی متانت بگیره و چهره آدم خستگی رو داد بزنه
سی سالگی زنگ خطره، سی سالگی یعنی مراقب خودت باش، سی سالگی یعنی مواظب باش بی گدار به آب نزنی چون حتما شکست می خوری.
از سی سالگی به بعد باید درست تر و متین تر رفتار کنی سی سالگی دیگه صدای جیغ توی تونل رو نمیده، دیگه نمی زاره فریاد بکشی و بگی هی فلانی من عاشقتم
سی سالگی یعنی آروم و چراغ خاموش حرکت کنی، سی سالگی چیزی شبیه بی حسیه، شبیه مزه گس!!!
اما من عاشق سی سالگیم .... عاشق پختگی و تفکر ... میگم سی سالگی یعنی به من اطمینان کن و بیشتر به شونه هام تکیه بده، دستات رو به من بده تا لذت عشق بازی توی برگای پاییزی رو یادت بدم. توی سی سالگی باید عطرهای خوشبو بزنی ... بدون ترس از قضاوت بقیه لباس مورد علاقت رو بپوشی و عاشقی کنی. زندگی کنی و با تمام وجود زندگی رو فریاد بزنی. حتی توی سی سالگی میشه داد بزنی، میتونی بخندی بدون اینکه فکرت درگیره چیزی باشه
یه جای اون نوشته رو موافق بودم که می گفت: سی سالگی شبیه اواسط هفته است چیزی شبیه ساعت های عصر!!!
برای هر کاری هم دیره هم زود...
بس باید یه تکونی به خودت و افکارت بدی تا بتونی این خیلی زود تبدیل به خیلی دیر نشه...
سی سالگی یه نشونه ست که به خودت بگی چقدر می ارزی؟
چقدر درست زندگی کردی؟
سی سالگی برای من یه نشونه بود...
شاید این ارزش زودتر به تو دست بده، نمیدونم شاید تو سن 7، 10، 15، 21، یا شایدم سی سالگی بعضی وقتا به خودم میگم تو چقدر می ارزی...
منم اینو به شما میگم چقدر می ارزی به اندازه ارزشت تلاش کن، به اندازه ارزشت زندگی کن نه بیشتر و نه کمتر ارزش کار من در تولید محتوا ست. نوشتن متن هایی که حالم رو خوب می کنه
خلق کردن هایی مثل تولید محتوای گرافیکی و انواع اینفوگرافیک لذت زندگی من رو چندین برابر می کنه
خلق کردن خیلی خیلی شیرینه، امتحانش کنید، حتی شده یک نقاشی بچه گانه
راستی تو چقدر می ارزی.... از سفر زندگیت لذت ببر.