هیولایی به نام مایکل وازوسکی هنگامی که با مدرسۀ خود به اردوی بازدید از کارخانه تأمین انرژی شهر میرود، آرزو میکند بهترین ترساننده دنیای هیولاها شود، همانهایی که شبانه وارد دنیای انسانها میشوند و بچهها را میترسانند تا با جیغ بنفش کودکان، انرژی مورد نیاز دنیای هیولاها بدست آورند. ۱۱ سال بعد مایکل با تلاش شبانهروزی شاگرد اول کلاسهای تئوری در دانشگاه هیولاها میشود. اما درس اصلی در دانشگاه، کارگاه ترساندن است. واحدی که از همان ابتدا همه به مایکل سبز رنگ کوچک میگویند بهتر است از آن صرفه نظر کند. ناگفته نماند که واقعاً هم مایکل ترسناک نیست بلکه، بسیار بانمک و جذاب است.
او که در کارگاه ترساندن شکست خورده و باید طبق نظر رئیس دانشگاه با سرافکندگی دانشگاه را ترک کند، برای اعاده حیثیتاش وارد رقابتی سخت شده که احتمال شکست مجدد در آن بسیار است. حتی مجبور میشود گروهی را تشکیل دهد که به نظر توانمند نیستند اما ...
اگر "دانشگاه هیولاها" انیمیشن فوق العاده زیبای شرکت پیکسار را دیده باشید ... اگر "فارست گامپ" ساخته رابرت زِمکیس با بازی تام هنکس را دیده باشید ... اگر "رهایی از شائوشنگ" فیلم تحسین شدۀ فرانک داربونت را دیده باشید ... اگر "بتمن شروع میکند" اولین قسمت از سهگانِۀ شاهکار کریستوفر نولان را دیده باشید ... با احساس توانستنِ قهرمان آشنایید. احساسی که به شما میگوید از پس هر چیزی برمیآیید. نیرویی درونی، که شما را به حرکت وادار میکند. قدرتی که انرژیی وصف ناشدنی به شما میبخشد.
پزشکان تشخیص دادند که دیوید حدوداً 60 ساله بعد از زندگی پرفراز و نشیب خود مبتلا به سرطان شده است، سرطان حنجره؛ که ممکن است پایان راه برای او باشد. به او توصیه کردند که روشهای درمانی را درپیش بگیرد تا شاید بتواند به زندگی عادی خود بازگردد. دیوید تقریباً 30 سال پیش شرکت خود را تاسیس کرده بود. شرکتی که حالا بعد از سالها تلاشهای او، برادرش تام و سایر همکارانشان به یکی از مشهورترین شرکتهای طراحی و نوآوری دنیا تبدیل شده است. حتی توانسته بود بعد از جلب نظر تعدادی سرمایهگذار مطرح و با همکاری دانشگاه استنفورد یکی از سرآمدترین مدارس طراحی دنیا را نیز به راه بیاندازد. برای کمپانیهای بزرگ و مطرح جهان طراحی کند و شرکتهای زیادی را با مشاورههای خود با دنیای نوآوری آشتی دهد.
تصمیمشان را گرفتند. این دو برادر قرار گذاشتند اگر دیوید جان سالم بدر بُرد نتیجه یک عمر فعالیت حرفهای خود را در قالب کتابی برای مردم منتشر کنند.
دیوید نجات پیدا کرد... و نتیجه کار این دو برادر معرکه است. دیوید و تام کِلی باهم کتابی ارزشمند نوشتند به نام Creative Confidence و به فارسی نیز با عنوان خودباوری در خلاقیت ترجمه و در سال 1394 توسط انتشارات آریاناقلم منتشر شده است. هم اکنون نیز فکر میکنم چاپ سوم آن روی قفسهها باشد.
کتابی که سراسرش نکتههایی است به ارزش یک عمر، کتابی که ورقورقاش را میتوان مانند نقشه راه به دیوار شرکت ها آویخت، کتابی که احساس توانستن به شما میدهد. احساس خلاق بودن. کتابی که همان قدر که دانشجوی سال اول دانشگاه از آن میآموزد مدیر یک شرکت چند ده ساله هم از آن یاد میگیرد. نوشتهای که از نوجوانان دبیرستانی تا مردان پا به سن گذاشته میتوانند از آن بهره ببرند. اثری که درباره انسان ها است و نیروی حیرت انگیز خلاقیت آنها. مجموعهای که سراسرش جملاتی است که هر کدامشان میتواند تحولی اساسی در یک فرد یا سازمان بهوجود آورند.
کتابی درباره خلاقیت، نوآوری، شکست، امید، گروه و تیم، توانایی انسان و ...
نویسندگان درباره مفهومی بسیار مهم، صحبت میکنند، "اعتمادبهنفس خلاق" (به نظر ترجمه بهتری از "خودباوری در خلاقیت" باشد). قدرتی که در همۀ انسان ها وجود دارد و فقط نیازمند توجه، تمرین و ممارست است. خلاقیت استعدادی نیست که تنها در عده ای خاص شکل گرفته باشد، بلکه نیرویی است که همگان از آن بهرهمندند اما طی سالیان متمادی و به دلایل متعدد روی آن خاک نشسته و فرد خیال میکند خلاق نبوده و نیست.
(برای اینکه با موضوع کتاب بهتر آشنا شوید این ویدئو را ببینید.)
https://www.ted.com/talks/david_kelley_how_to_build_your_creative_confidence?language=fa
در کتاب، از یافتههای علمی و اجتماعی افراد بسیاری یاد میشود. تقریباً هر چند صفحه یکبار به نام فردی شاخص در حوزههای مختلف علوم و فنون برخورد میکنید و از او نقل قولی میبینید. انسانهایی که در زمینه تخصصی خود کاملاً شناخته شده هستند و تجربههایی منحصر به فرد در زندگیشان بدست آوردند. مثالهای فراوانی نیز از دورههای مختلف دانشگاهی در دانشگاههای تراز اول دنیا ذکر میشود.
حین مطالعه کتاب، متعدد پیش میآید که حالت به اصطلاح سَیَلان را تجربه کنید. حالتی که انسان متوجه گذر زمان و اطراف خود نمیشود. این موضوع، هم مدیون قلم و قدرت نوشتاری نویسندگان کتاب است و هم نشاندهنده توانایی مترجمان کتاب در انتخاب خوب کلمات و فن ترجمه. هرچند که به نظر میرسد در انتخاب معادل برای لغات اصلی کتاب، مانند Creative Confidence میتوانستند از کلمههای بهتری استفاده کنند.
تصور کنید در خیابان به سمت منزلتان در حرکت هستید. پیادهرو شلوغ است و باید به سختی از کنار همدیگر عبور کرد. در این میان بوی دلنشین شیرینی تازه به مشام شما میرسد. هر چه در مسیر خود جلوتر میروید این رایحه، بیشتر حس بویایی شما را تحت تأثیر قرار میدهد تا جایی که فکر میکنید اگر ببینید این مغازه شیرینی فروشی را، حتماً میروید و جعبه کوچکی شیرینی برای خانواده میگیرید. کمی آن طرفتر تابلوی شیرینیفروشی خودش را عیان میکند. وارد مغازه که میشوید ظرفی مملو از شیرینی های رنگارنگ به شما تعارف میکنند. از آنها که میل میکنید، برقِ لذت مزۀ فوقالعاده آنها در چشم شما دیده میشود. مقداری شیرینی میخرید و به سمت منزل میروید. هنگامی که وارد خانه میشوید اهالی خانه را صدا میکنید که بیایید برایتان شیرینی خریدم، و شروع میکنید از طعمومزه و عطروبوی آن تعریف کردن ...
سطور بالا را دربارۀ کتاب نوشتم چون میخواستم مثل زمانی که شما از طعم شیرینی برای خانواده خود تعریف میکنید، از این کتاب خوشطعم و لذیذ برایتان بگویم تا شما را هم در این لذتِ شیرینیِ شگفتانگیز شریک کنم ...