خوب خوب...
توی پست قبل داشتم دربارهی شروع تابستون می گفتم: دوست شبیه خودم پیدا کردم/کتاب جدید می خونم/ خواننده/سریال/ و خوب خلاصه اش داستان آشنایم با دوستم بود. بهرحال این پست چیه ؟
خوب چند وقت پیش دوستم یک ریلز فرستاد :
و نظرش رو برام به اشتراک گذاشت و من اینطور بودم:
من : واو بیتا واو. پایان زیبا به این خفنی و اشک ریزونی اصلا زیباااا...
بیتا : خوب تو چی ؟ تو برام بنویس.
(خوب نمی خوام سوتی بدم ولی من بعد از دیدن ریلز و قبل خوندن متن خودش یک جمله کوتاه براش فرستادم، و اینطوری بودم پایانش باید کوتاه و ریز تموم بشه. ولی بعد از خوندن متنش اولین کاری که کردم رفتم پیامه رو پاک کردم و شروع کردم حوصله به خرج بدم)
پس با همون جمله کوتاهه شروع کردم که برسه به همچین چیزی :
آنچه قضاوت می شود همیشه عین حقیقت نیست. دستان خونی شرور و چشمان بسه و اخم هایی که همیشه داشت؛ دیگر خاموش مانده بود. مردم دیگر نمی توانستند آن را بیدار کنند و از او کمال آرامشی که بهشان داده شده بود را سپاس بگوید. گذشت. آنچه رخ داد گذشت و تمامشان داستانی بود که در گوش های کودکان خوانده می شود. اول داستان، دخترک ها می گریختند و آن را شرور خطاب می کردند. پسرک ها آن را ترسو می نامیدند. تا آنکه آخرش فرا خوانده می شود. خواندنش آنها را بزرگ کرد. دختر ها در خیالشان آن مرد را می ساختند و می انگاشتند که آن مردِ رویاهایشان می باشد. پسر ها می پنداشند که آن همان الگویشان است. فکر می کردند با شرور بودنشان می توانند قهرمان شوند. شاید تعدادی انگشت شماری از آن پسر ها قهرمان شدند. و دیگرانشان رفتند تا شرور بمانند.
مانند او بودن سخت بود.
و من : من شاید اینو می نوشتم
بیتا : واو. یک پیشنهاد بزارش ویرگول
من : راست میگی پس باید برم بنویسم ؛))))))
بیتا : منتظرشم ✌
And end
حاشیه :
۲.
فعلا:)