
یک ستاره به زمین برخورد میکنه و ما با ماشین از اون جا دور میشیم ولی مامانی جا میمونه و بابایی توی اصفحانه و توی همون منطقه های اصابته، با خودم میگم چقد سریع و بدون هیچ رد و نشونی از دست دادمشون درست همینطوری که وارد زندگیم شدن، رفتن، هیچ وقت نفهمدم کی اومدن و حالا نمیدونم رفتنشون از کجا شروع شد. تکلیف احساسات من چیه. این ستاره عزیز ترینای من رو فقط با یه اشاره ازم گرفته، اگه گریه کنم بچه بنظر میرسم؟ برام مهم نیست. هیچ کس نمیفهمه من چه افرادی رو از دست دادم. اهان درسته اون شی کوفتی که مامان بزرگ و بابابزرگ من رو گرفت اسمش ستاره نیست یه سیارک مزخرفه. اسم اون شی موضوع بحث من و برادرم بود و همیشه مامان بزرگم میومد وسط و میگفت تمومش کنید ارزشش رو نداره و بعدش کلی نصیحت میکرد، حالا نمیتونم باور کنم دیگه کسی نیست که برای کوچیک ترین مسائل نگرانم بشه و روی همون تخت فلزیش که شبا صدای قزیژ قریژش خونه رو برمیداشت تبدیل یه یه خاطره شده. همینطور که توی ماشین بودیم فردی در رادیو شروع به صحبت کرد. تمام اموزشاتی که کودکان باید تا ۲٠ سالگی بیاموزند را در یک سال به صورت فشرده بهشان اموزش خواهیم داد، در غیر این صورت اگر تا بهار سال اینده نیاموزدند هرگز فرصتی نخواهند داشت.
وقتی داشتم به حرفاش گوش میکردم توی ذهنم جوابش رو با خشم میدادم. تا سال بعد مطالبی که همه توی مدت طولانی میخونن رو میخوان بهمون فرو کنن؟ بیا... صبر کن ببینم یعنی چی هرگز فرصتی نخواهند داشت؟ فکر کردن در مورد جوابش باعث شد بدنم یخ کنه، من هنوز با رفتن قبلیا کنار نیومدم و حالا دارم نگران رفتن کسایی که هستن میشم. قبل از نگران شدن چند لحظه صبر کردم تا ادامه حرفش را بزند...
اگر تا بهار سال اینده نیاموزند هرگز فرصتی نخواهند داشت زیرا......