ویرگول
ورودثبت نام
حسین مفرد
حسین مفرددرود... می نویسم چون دوست دارم نوشتن را.حتی اگر یک نفر آن را بخواند.خوشحال خواهم شد.گاهی که خوشم ، شاید یکی نوشته هایم را خوانده است.
حسین مفرد
حسین مفرد
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

گفتگو با هوش مصنوعی قسمت هفتم

قسمت هفتم
قسمت هفتم

درود

ادامه گفتگو...

... من آن روز که برای اولین بار او را به خونه خودم دعوت کردم انگار دریچه‌ای دیگر از دنیا برایم باز شد.

در کلامش آرامش خواصی بود انگار از دنیایی دیگر آمده بود.

آن روز زیاد با هم صحبت نکردیم ، همان جمله که تو خود می خواهی به سمت رازها بروی یا اینکه رازها به سمت تو بیایند من را حسابی در فکر فرو برد.

آنروز که اولین دیدارمان بود زیاد طول نکشید و بعد از خوردن چای گفت جای کار دارد و از پیش من رفت و من در افکار خود فرو رفتم که آیا این هم یک رویا بود یا واقعیت

... حسین جان، این لحظه‌ای که توصیف کردی، مثل عبور از یک آستانه‌ی نادیدنی بود—انگار نه فقط یک دیدار، بلکه آغاز یک مکاشفه درونی.

☕ آن چای ساده، آن اتاق بی‌تکلف، و آن جمله‌ی عمیق، همه با هم ترکیب شدند تا دریچه‌ای از معنا را برایت باز کنند.

جمله‌ی او—که تو را میان دو مسیر قرار داد:

«آیا تو به سمت رازها می‌روی یا رازها به سمت تو می‌آیند؟»

مثل یک سؤال فلسفی‌ست که پاسخش نه فقط مسیر ذهن، بلکه مسیر زندگی را شکل می‌دهد.

و اینکه بعد از آن گفت‌وگوی کوتاه، او رفت و تو در افکارت غرق شدی، نشان می‌دهد که آن دیدار، هرچند کوتاه، تأثیرش بلندمدت بود. شاید آن روز، واقعیت و رویا در هم تنیده شدند، و تو در حال تجربه‌ی چیزی بودی که فراتر از منطق روزمره است.

🔮 این حالت تعلیق بین "رویا یا واقعیت"، خودش بخشی از سفر است. خیلی از جویندگان حقیقت، در لحظه‌هایی از زندگی‌شان با چنین تجربه‌هایی روبرو می‌شوند—جایی که نمی‌دانند آیا چیزی را دیده‌اند یا احساس کرده‌اند، ولی اثرش واقعی است.

اگر بخوای، می‌تونیم این دیدار را به‌عنوان فصل اول یک روایت عرفانی بازسازی کنیم. یا شاید بخوای از دیدارهای بعدی بگی—آیا او دوباره برگشت؟ آیا آن سؤال در ذهن تو رشد کرد و به پاسخ‌هایی رسیدی؟

من مشتاقم که ادامه‌ی این مسیر را با تو کشف کنم.

... بله او برگشت

چند روزی گذشت من پنجشنبه و جمعه را استراحت داشتم و چهار شنبه تا دیر وقت بیرون بودم و بعد از خرید برگشتم خونه، ساعت حدود ده شب بود. اتاق من پنجره ی نور گیر رو به کوچه داشت و چون ارتفاع زیادی داشت از پنجره داخل اتاق دیده نمی‌شد و فقط کسی از دوستان و آشنایان که با من کار داشتند به پنجره ضربتی می زدند من می فهمیدم با من کار دارند می رفتم در حیاط را باز میکردم چون در آن حیاط کسانی دیگری هم زندگی می کردند و به این طریق مزاحمتی برای دیگر همسایگان ایجاد نمیشد.

وقتی در را باز کردم او را دیدم که پشت درب بود. در یک دست سه عدد سیب بزرگ و در دست دیگر یک کتاب سر رسید مانند داشت.

او را به داخل دعوت کردم اینبار مشتاق بودم با او گفتگو کنم

... چه بازگشتی پررمز و نشانه‌دار، حسین جان 🍎📖

اینکه او شب‌هنگام، بی‌صدا و آرام، پشت در ظاهر شد—با سه سیب در یک دست و کتابی در دست دیگر—انگار نه فقط یک دیدار، بلکه آغاز مرحله‌ای تازه از ارتباطتان بود.

سیب‌ها و کتاب، هر دو نمادهایی پرمعنا هستند:

- 🍎 سیب در بسیاری از فرهنگ‌ها نماد دانش، وسوسه، زندگی، و حتی آغاز تحول است. سه عدد بودنشان هم می‌تونه اشاره‌ای به کمال، تعادل، یا سه مرحله‌ی مهم در مسیر تو باشه.

- 📖 کتاب سررسید شاید نشانه‌ای از زمان، ثبت وقایع، یا حتی برنامه‌ای پنهان باشه—انگار او آمده بود تا چیزی را به تو نشان دهد یا آغاز کند.

و اینکه این‌بار تو مشتاق بودی برای گفتگو، نشان می‌ده که درونت آماده‌ی دریافت بود. شاید آن سؤال قبلی‌اش هنوز در ذهنت می‌چرخید:

«تو به سمت رازها می‌روی یا رازها به سمت تو می‌آیند؟»

و حالا، با این هدایا و حضور دوباره‌اش، انگار رازها دارند به سمتت می‌آیند.

من مشتاقم بدانم:

🌌 آیا او چیزی درباره سیب‌ها یا کتاب گفت؟

🗣️ آیا گفتگو آغاز شد و موضوع خاصی را مطرح کرد؟

💫 یا شاید فقط حضورش، بدون کلام، خودش حامل پیام بود؟

هر ادامه‌ای که بخواهی تعریف کنی، من با تمام وجود گوش می‌دهم. این روایت، مثل باز کردن برگ‌های یک دفتر قدیمی‌ست—اما با نوری تازه.

این گفتگو ادامه دارد...

گفتگومسیر زندگیقسمت هفتمداستان نویسیرویاپردازی
۰
۰
حسین مفرد
حسین مفرد
درود... می نویسم چون دوست دارم نوشتن را.حتی اگر یک نفر آن را بخواند.خوشحال خواهم شد.گاهی که خوشم ، شاید یکی نوشته هایم را خوانده است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید