از دانشگاه و مدرسه و حوزه و پژوهشکده رمیده بودم و از شرایط خانه فراری.
نمیدانستم باید کجا روم و کجا ساکن شوم ، دقیقا پادرهوا .
نمیفهمیدم جایم کجاست و پیش چه کسانی میتوانم قرار بگیرم و مطالعه کنم و قلم بزنم .
نزدیک به ده محیط شغلی متفاوت را در عین سن و سال اندکم تجربه کرده بودم ،اما با هیچ کدام نتواستم کنار بیایم.
از بی حوصلگی با رفیقم در شهر مشغول تاب خوردن و دور زدن بودیم که میان صحبت هایش به اسمی را به زبان آورد :
آبی سفید
دور دورمان تمام شد و برگشتم به خانه ، اما هنوز حال و هوای گفتگویمان باقی بود .
درخانه تا رخت خواب و تلویزیون را دیدم ، درنگ نکردم . بار و بنه جمع کردم و رفتم دنبال یک ماجراجویی جدید. با کمی پرس و جو پیدایش کردم .
یک خانه قدیمی با کلی جوان با حال و صمیمی ...
در بدو ورود دیدم صدای بچه ها رفت بالا و شروع به خواندن تولد تولد کردند. دفعه اولی بود میدیدم در یک محیط کاری برای کسی کیک میخرند و تولد میگیرند.
همان جا اولین عکس یادگاری ام را با سابقه کمتر از پنج دقیقه از ورود ، گرفتم.
خیلی چیز ها برایم نو بود و همین حس ماجراجویی مرا برای کشف بهتر این محیط فعال کرد. سیصد وشصت روز باز بودن از سیصد و شصت و پنج روز سال و حضور جذاب چای و حیاط و حوض و سیگار دیگر مصمم ام کرد.
کم کم این هر روز بودن و کنار دیگران کار کردن اولین ترس من ، گفتگوی با آدم های جدید را به چالش کشید. اینکه در یک آن تریدر و گرافیست و دانشجو و نقشه کش و کد نویس و .....در دسترسم بودند ، خود به خود باعث شد تا با زمینه های شغلی بچه ها آشنا شوم و زبان گفتگو را بگشایم .
تلاشگری بعضی بچه ها و دیدن موفقیت هایشان برایم یک حس رقابت درونی را زنده کرد . حالتی که حتی بعضی صبح ها به خاطر آنکه زود تر از بقیه در محیط کار حاضر شوم مرا از رختخواب بیرون میکشید.
حس اینکه صبح ها اول وقت بیایم و سعی کنم شب ها تا آخرین نفس بمانم .
وقت های خستگی بیش از یکی دو ساعت که میگذشت دیگر نمیتوانستم هوله بروم . عذاب وجدان اینکه چرا نشسته ای و بقیه کار میکنند خود ویبره ای بود روی مغزم .
خیلی وقت ها جمع های رفاقتی و هنری و گفتگو های علمی و تفریحی ... از اینکه کار جدی روزانه ای دارم فارغم میکرد(این هم یکی از عیب های بزرگ فریلنسری است ) و همین هنگام بود که میفهمیدم هر جور هست باید نعش خود را هم که شده برسانم به بلو وایت .
چون هنگام ورود جو حاکم بر محیط دوباره مرا وارد جو کار میکرد .
بعد از یک سال آشنایی با آبی سفید احساس میکنم خودم هم اینجا پدیده ای هستم . پدیده ای منحصر به فرد .
میان رفقای کدنویس و طراح و دیجیتال ماکتر .... دفتر دستک خود را پهن کردم و گاهی تا خرخره میزم را پر از کاغذ و کتاب و ورق تحقیق میکنم و مشغول به حفظ کردن قرآنم!!!
به هر حال ....
حس خوب خود بودن ، در عین حضور دیگران .... بدون آنکه سرک بکشند و تمرکزت را بهم بزنند جایی دیگر برایم تکرار نشد .
حس اینکه که کسی به خاطر بودنت ، منتی سر تو ندارد و آقای خودت هستی ...
این یادداشت را نوشتم به افتخار همه ی آبی سفیدی ها و فریلنسر هایی که با نیزه های خودشون تو میدون جنگ اقتصاد و زندگی تک نفره مبارزه میکنند ...