تمایل عجیبی به زجر کشیدن پیدا کرده ام ؛ تحمل رنج و ریاضت کشیدن و خطر کردن.
حس اینکه نباید آسوده باشم و مدام تحت فشار و در میدان خطر .
احساس میکنم در وقت مریضی بهترین حالات خویش را تجربه میکنم ؛ چون هیچ کار دیگری از دستم بر نمی آید و از این رنج خود آگاهی و تصمیم گیری رها میشوم .
رهایی از حس انتخاب.
دلم میخواهد اینقدر مطالعه و تحقیق و کار کنم که از هم بگسلم و یا آنقدر پا فشاری کنم تا از فرط بیخوابی و گرسنگی از حال بروم .
راستش را بگویم ، دلم مبارزه میخواهد . از این فرم و حالت زندگی روزمره و بی بخار ، حالم بهم میخورد. دلم میخواهد خود را مثل یک جنگجو ببینم . آری ، چنان سربازی در میدان جنگ ؛ اما در فضای علم و تحقیق.
قلم بزنم و خون بریزم و هیچ مصلحتی را نفهمم و چیزی جز پیروزی و هدف را نبینم .
حس جوانی حس مرز نشناس و دیوانه واری است .
چه قدر وقت هایی که اینگونه ام از خودم خوشم می آید ...
ای کاش میفهمیدم که آدم های غیر از من هم چنین حالاتی پیدا میکنند یا نه .
اگر چنین بود خیلی خوب میشد ؛ دور هم جمع میشدیم و یک دارالمجانین راه می انداختیم!