مذهبی بودن بد دردی است.مخصوصا ، اگر مثل من اهل تغییر و شک و جستجو باشی.
هم میفهمی ک یک سری چیز ها غلط است و خرافه؛هم نمیتوانی از آن ها دل بکنی.
میفهمی که یک سری چیز ها درست است؛اما نمیتوانی دیگر به آن ها معتقد باشی.
خدا را دوست داری ؛اما هیچ جوره با شریعت آب ات به یک جو نمیرود .
درستی یک سری قوانین شرعی را میفهمی؛اما نمیخواهی زیر بار فقه بروی .
دلت میرود برای معنویت ؛اما انگار با اماکن مذهبی پدر کشتگی داری.
اهل فکر هستی ؛اما عقاید و تفکرات دینی برایت به هیچ عنوان قابل پذیرش نیست .
رفیق با حال آخوند و طلبه زیاد داری ؛اما با سبک آخوندی و طلبگی موافق نیستی .
به ازدواج و خانواده علاقه مندی ؛اما از مدل سنتی دل زده و منفوری .
برای پدر و مادرت حاضری بمیری ؛اما یک کلام با آن ها همراه و هم مسیر نیستی.
دوست داری یک بازاری درجه یک بشوی؛استعداد هم که فراوان در وجودت...اما بنیاد های اخلاق در قلب و وجودت اجازه یک سری کار ها به تو نمیدهد .
میخواهی قدرتمندشوی ؛اما مدام دلت به حال محرومین میسوزد و عذاب وجدان داری.
دلت میخواهد سرت به کار و زندگی خودت باشد؛اما از آسمان کسی نازل میشود تا تو را با دغدغه های اجتماعی و مردمی درگیر کند.
عاشق جمع های اهل علمی ؛اما هیچ جوره زیر بار شرایط مرید و مرادی و استاد شاگردی نمیروی.
گاهی به سرت میزند بروی سیاسی شوی و وارد حکومت و یقه آخوندی ببندی و انقلابی شوی؛اما از بس مغزت کار میکند و نقد داری و حالت از ریا بهم میخورد ، از وارد شدن به دولت بیزاری .
کلا انگار ، ما بد بخت ها را خلق کرده اند که جواب تمام دوگانگی ها و تضاد های مدرنیته و سنت را پس دهیم.
آخر همین الانش هم شک کردم که ما را خلق کرده اند یا نه !
عجب وضعی است.یکی به داد ما بیچاره ها برسد...