آنچنان مبهوت حرکات و قدرت و نظم و هیبت ات شدم که بیش از دیدن سمفونی ، تو را مینگریستم و می نیوشیدم.
یک ساعت و نیم تمام با هشتاد سال سن ، آنچنان ظریف و با احساس و مغرور عین یک ناخدا در تلاطم بی پایان صدا ها بدون ذره ای لرزش و در اوج تجربه ، روی پا ایستاده بودی که اگر شاعر بودم ، برایت غزل می گفتم .
مرا به وجد آوردی و قلمم را ناخود آگاه سوی هنرت چرخاندی . مدت زیادی بود سر دیدن و شنیدن چیزی اینطور خشکم نزده بود.
ارکستری کم نظیر ، در اوج زیبایی و نظم و تخصص ،آنهم برای نواختن نهمین سمفونی بتهوون .
با دیدن و شنیدن این اثر وارد دنیایی جدید از موسیقی و لذت هایش شدم. آن قدر دیدنت تخیل بر انگیز بود ، بر آن جایگاه سه پله ای با مو های لختِ جو گندمی ات و جدیت ممحض ات در رهبری آن گروه جا افتاده ، که تا دو ساعت انگار روی زمین نبودم ؛ قشنگ مثل کسی که از پای یک فیلم سینمایی جذاب و گیرا فارغ شده.
امان از تو و هنرمندانی چون تو ، که وقتی تمرکز در کاری میکنید و نبوغ خود را به رخ میکشید ، اثرتان را جاودانه میکنید.
هر مقدار خرج تو و هنرمندانت کرده اند به جا بوده و هست .
ای کاش در این مرز و بوم ، قدر انسان هایی که نبوغشان دست کمی از تو نداشته را ، بیشتر میدانستند . همان هایی که وقتی به اوج میرسند ، هنر خود را برای جاودانه کردن حماسه خرمشهر به کار میبندند.
ای کاش کمی کمتر نگاه هایمان را در ایدئولوژی های خود بافته مان محدود میکردیم تا هنر ، جایی در مغز و روح ما برای خود باز کند.