قاضی از آن دست مردهای جدی روزگار بود که هرگز زندگیش انعطافی نداشت. نه لبخند میزد و نه خشمگین میشد. به دین و مسائل متافیزیکی علاقه ای نداشت. معتقد بود همیشه ۲+۲ میشود ۴. دیسپلین، عدالت و قانون تنها چیزهایی بودند که پس از پایان دوره دانشجویی و آغاز زندگی شغلی و شخصیش به آنها اعتقاد داشت. اعمال نفوذ و رشوه را نمیپذیرفت و هرگز روابط شخصی را در قضاوتش دخالت نمیداد. قاضی بسیار محترم و موفقی بود اما در زندگی شخصی توفیقی نداشت. به همین علت بود که در ۷۰ سالگی پیرمردی تنها و بیکس بود.
آن صبح دلگیر پائیزی برای قاضی به روال عادی شروع شد. ساعت ۶ صبح بیدار شد، صبحانه خورد، دوش گرفت و لباسهای تمیز اتوکشیدهاش را پوشید. همه چیز مثل قبل بود اما قاضی هنگام شانه کردن موهایش، متوجه چیز جدیدی شد. او دیگر چهرهای نداشت!
قاضی اطمینان داشت که مشکل جدی برای چشمهایش ایجاد شده و نمیتواند چهره اش را در آینه ببیند. اما خیلی زود این فرضیه رد شد زیرا همان لحظه مستخدمش فریاد زد:
_ من چهره ندارم! من چهره ندارم!
اوضاع در شهر به هم ریخته بود. مردم به محض بیدار شدن از خواب متوجه میشدند که چهرهای ندارند و فریاد میزدند. همه مردم شهر یک دهان کوچک بدون لب شده بودند که تنها به درد غذا خوردن و البته ادای سخنان روزمره میخورد. چشمانشان ساده و بیحالت شده بود. مردمکشان تنها در پاسخ به نور باز و بسته میشد و هیچ واکنشی به ترس، لذت و عشق نداشت. حتی پوست صورتشان رنگپریده بود.
در عرض شش ساعت دولت شهر را قرنطینه کرد. ارتش شهر را به محاصره درآورد و اعلام شد هیچ شهروندی حق خروج از شهر یا نزدیک شدن به سربازان را ندارد. قرار شد مایحتاج مردم روزانه دو بار از طریق یک قطار وارد شهر شود؛ به شرطی که راننده و کمک راننده از کابین خود خارج نشوند. طی این شش ساعت، هفت تن از شهروندان خودکشی کردند. از جمله یک شاعر.
طی سه هفته بعد، اوضاع رو به وخامت رفت. دانشمندان اعلام کردند هیچ عامل عفونی سبب این بیماری نشده است. به تدریج صدای موسیقی در شهر رو به خاموشی رفت. آخرین تئاتر تعطیل شد. بیشتر حیوانات خانگی به مرور تلف شدند یا از خانه گریختند. این حیوانات صاحبان خود را نمیشناختند و حتی اگر میشناختند، صاحبانشان دیگر آنها را نمیشناختند. جرم و جنایت به طرز قابل توجهی در شهر کم شد، زیرا مردم دیگر خشمگین نمیشدند.
کم کم بسیاری از چیزها عوض شد. با گذشت چند ماه مشخص شد میانگین نمرات دانشجویان و بهره وری کارگران به میزان بسیار زیادی افزایش یافته است. دلیل این امر واضح بود: مردم دیگر هیچ نیاز عاطفی در وجود خود حس نمیکردند و بی خستگی به کار مشغول میشدند. دیگر حتی احساس وحشتی نداشتند. شهر کماکان در قرنطینه بود. محصولات تولیدی در شهر به پایتخت صادر میشد و سیاستمداران طماع با پنهان کردن شهر ساخت، این محصولات را در داخل و خارج کشور به فروش میرساندند.
افراد ناتوان کسی را نداشتند که از آنها مراقبت کند. مردم عقیده داشتند وقتی کسی نمیتواند در تولید دست داشته باشد یا مقالهای بنویسد یا در بورس و بانکها سرمایه گذاری کند، همان بهتر که سریعتر بمیرد. تولید مثل به صورت دیوانهواری افزایش یافته بود زیرا کودکان نیروی کار سالهای آینده بودند. شهردار برنامههای بلندمدت دقیقی تدوین کرده بود و تک تک برنامهها با بازده بسیار بالا پیش میرفتند.
هر چه آمار و ارقام بالا میرفت، شهر بیشتر و بیشتر نفرین میشد. مردم فراموش کرده بودند زمانی برای روح، احساس و وجدان خود وقت میگذاشتند. کتابهای شعر و رمان دیگر خریداری نداشت و برعکس، کتابهای فنی و اقتصادی رونق فراوانی داشتند. دیگر آغوش مادر یا نگاه پدر معنایی نداشت. دمنوش مادربزرگها که زمانی دوای هر سرماخوردگی و آنفلوآنزایی بود، دیگر ساخته نمیشد. پدربزرگها دیگر در پارک شطرنج بازی نمیکردند زیرا آن را کاری بیهوده میدانستند.
در این بین قاضی خاطرهای دور در ذهن داشت. خاطرهای از یک لبخند. این خاطره روز به روز در ذهنش قویتر میشد. از طرفی قاضی میخواست این لبخند را به یاد آورد و از طرفی میخواست فراموشش کند زیرا احساسات را مانع قضاوت میدانست.
یک صبح بهاری بود که قاضی لبخند را یافت. در یک عکس قدیمی باران خورده بود زیر شیروانی. دختر لباس ساده یقه داری پوشیده بود. گردنش را اندکی کج کرده بود. موهای تیره کوتاهش را بسته بود. بینی قلمی و چشمان سیاه درشتی داشت. چشمانش در کنار ابروهای کمانیاش میدرخشید و لبخند کوچک و شیرینی بر لبان سرخ زیبایش نقش بسته بود.
قاضی بیاد آورد.
پیرمرد احساس کرد سینهاش تیر میکشد. قطره اشکی بر گونهاش چکید. از خانه بیرون رفت و هوای تازه را در ریههایش حبس کرد. باران نم نم میبارید و مردم دوباره چهره خود را بازیافته بودند.
حسین وحدت
پائیز سرد ۱۴۰۰