ادبیات فرانسه، سرآمد ادبیات رمانتیک در جهان است. فرانسوی ها به خوبی با احساسات انسانی آشنا هستند و بی هیچ شکی، همین احساسات را به خوبی در قالب هنر میگنجانند. همه ما با آثاری از ویکتور هوگو، بالزاک، الکساندر دوما و ... آشنا هستیم. نثر روان و دلنشین آثار فرانسوی باعث میشود که خواننده آثار فرانسوی، بی هیچ دردسری با کتاب مد نظر ارتباط برقرار کند.
مستعمرات فرانسه، عموما همین خصوصیات را کمابیش به ارث برده اند اما پربیراه نیست اگر بگوییم در کبک، ایالتی فرانسوی زبان در کانادا، این مساله پررنگ تر است. کانادا را با مهاجرت ایرانیان، سرما، مدرنیته، رمان فراموش نشدنی آن شرلی و فیلمهای زیبایی چون "بروکلین" و "بوسه و گریه" میشناسیم.
این بار قصد دارم شما را با اثری از سینمای کانادا آشنا کنم که به زبان فرانسوی ساخته شده. هم لطافت یک اثر تمام عیار فرانسوی را دارد و هم اصالت یک فیلم کانادایی.
فیلم با یک نما از مدرسه ای در مونترال آغاز میشود. دختری با چشمان رنگی و موهای طلایی به نام آلیس، با دوست و همکلاسیش سیمون، که پسری رنگ پریده است، صحبت میکند. حین صحبت، آلیس به یاد سیمون می آورد که امروز نوبت سیمون است که شیر را بین همکلاسیها پخش کند. به عقیده نگارنده، بیننده تیزبین میداند که از همین ابتدا با یک فیلم پراحساس و زیبا طرف خواهیم بود که درد، عشق، ترس و ناامیدی را به تصویر میکشد.
هشدار: متن زیر حاوی اسپویل است، اما به نظر من علیرغم اسپویل شدن، این فیلم ارزش بارها دیده شدن را دارد.
سیمون پس از برداشتن شیرها، به سمت کلاس میرود و معلم خود را مرده می یابد. مارتین لاشانس، معلم آنها خود را حلق آویز کرده است. علی رغم تلاش مسئولین مدرسه، آلیس نیز جسد بی جان معلم خود را میبیند. مدیریت مدرسه، جلساتی با حضور روانشناس برگزار میکند و ضمن رنگ آمیزی دیوار و تغییر دکوراسیون کلاس، به دنبال بهبود روحیه دانش آموزان است.
از طرفی، ما در این هنگام با بشیر لازار آشنا میشویم. کسی که این فیلم به نام اوست. موسیو لازار مردیست قد بلند، چهارشانه، با سری بزرگ و موهای پرپشت تیره. ریش پروفسوری دارد و چشمان سیاهش خبر از نژاد عربیش میدهند. با این وجود ، وی همواره به آرامی و شاید بسیار نامطمئن گام برمیدارد. اهل مطالعه است اما هنوز چندان با محیط کانادا خو نگرفته.
لازار با بیان این که سابقا در الجزایر به معلمی میپرداخته و تبعه دائمی کاناداست، صاحب شغل معلمی میشود.
از اینجا ما با لازار بیشتر آشنا میشویم و همزاد پنداری میکنیم. وی خود را به نام "بشیر لازار" معرفی میکند. بشیر یعنی حامل اخبار خوب و لازار یعنی خوش شانس. نامی که طی آشنایی با موسیو لازار میفهمیم طنز تلخی درون خود دارد. لازار، در اولین اقدام به مخالفت با سیستم مطالعه گروهی کانادا برمیخیزد و دانش آموزان را وادار به پذیرش دیسپلین مختص "ما جهان سومی ها" میکند. آموزش به روش فردی و توسط معلم.
لازار همچنین اقدام به تنبیه بدنی سیمون میکند. اتفاقی که نخستین تذکر را برایش به همراه دارد. به مرور والدین یکی از دانش آموزان (ماری) نیز از او میخواهد که صرفا به دخترشان آموزش دهد و از تربیت او بپرهیزد. زیرا لازار با کانادایی ها "تفاوت" دارد.
با این وجود، لازار بین دانش آموزان و معلمان دیگر بسیار محبوب است. تا جایی که همگی بشیر را میپذیرند، معلمان مرد او را محرم درد و دلهایشان میدانند و معلمی به نام کلر، به او دل میبندد. دانش آموزان آنقدر دوستش دارند که هنگام عکس گرفتن و برای لبخند زدن، با صدای بلندی میگویند بشیییییییر تا خندان به نظر برسند. (راستی از آخرین باری که جلوی دوربین گفتیم سییییب، چقدر میگذرد؟)
بشیر کارش را در دیکته، با کتابی از بالزاک شروع میکند. کتابی که برای کودکان بسیار سنگین است. اما کودکان را با مفهومی به نام شفیره یا پیله آشنا میکند.
بشیر رازی در سینه دارد. همسر او به جرم نگارش کتابی در رد طرح آشتی ملی الجزایر، به همراه کودکانش به آتش کشیده شده. همچنین وی نه تبعه دائمی، که پناهنده ایست در تکاپوی پذیرفته شدن. همچنین وی هرگز معلمی نکرده و مدیر یک رستوران بوده است. بشیر همواره پرسشهای کودکان در مورد الجزایر را بی پاسخ میگذارد. هر چند آلیس به تنهایی در مورد الجزایر تحقیق میکند و آن کشور را "کشور آبی و سفید" می نامد.
بشیر متوجه میشود سیمون از رفتار صمیمانه مارتین لاشانس (معلم فقید) بسیار آزرده خاطر بوده و به طور کلی رفتار پرخاشگرانه ای دارد. سیمون خود را مقصر مرگ مارتین میداند.
همچنین بشیر به بلوغ ذهنی اعجاب برانگیز آلیس پی میبرد. آلیس کتاب "سپید دندان" را به بشیر میدهد. بشیر با مطالعه آن به نکته جالبی پی میبرد. آلیس، طرفدار این کتاب است زیرا در آن "گرگ خودش را اهلی میکند اما در طبیعت به زندگی ادامه میدهد". آلیس بر این برداشت با تایید علاقه اش به گرگها صحه میگذارد. بشیر کتابی دیگر به آلیس هدیه میدهد و به او میگوید که آلیس انقدر بزرگ هست که کتابهای بزرگسالان را مطالعه کند.
علاقه و ارتباط عاطفی بین آلیس و بشیر بسیار زیاد است. آلیس به خوبی بشیر را میفهمد و درک میکند. سرانجام بشیر در دیداری، به مادر آلیس میگوید که دخترش به بلوغ کامل ذهنی رسیده.
در اواخر سال تحصیلی، دانش آموزان میخواهند در مورد مرگ مارتین با بشیر سخن بگویند. به نظر میرسد سخن کلیدی را از "ماری" میشنویم: " ما نترسیده ایم، بزرگترها ترسیده اند"
سیمون با گریه میگوید که خود را مقصر مرگ مارتین میداند. تمام سخنان و بغضهای تلنبار شده را خالی میکند و راحت میشود. دردسرهای بشیر در اینجا به اوج میرسد و به دلیل سخن گفتن از خشونت (مرگ) و دروغ گفتن در خصوص سابقه تدریس و تبعه دائم کانادا بودن، اخراج میشود. با این وجود مدیر مدرسه اجازه میدهد بشیر در آخرین کلاس خود حاضر شود. در زنگ انشا که موضوعش را بشیر پیشتر مشخص کرده. "بی عدالتی"
در زنگ انشا، بشیر انشای خود را میخواند تا دانش آموزان تصحیحش کنند. بشیر از زندگی پر رنج خود میگوید. از پیله هایی که در درختی لانه کرده بودند تا پروانه شوند، اما با یک آتش سوزی، پیله ها و درخت از بین میروند. به این ترتیب، بشیر داستان زندگی خود را نقل میکند.
در پایان کلاس، همه دانش آموزان میروند اما آلیس متوجه میشود که بشیر زندگی خود را تعریف کرده و در عین حال، با این انشا ، با دانش آموزانش وداع کرده است. آلیس در حالی که چون ابر بهار میگرید، معلمش را بغل میکند و این فیلم زیبا با همین نما، به پایان میرسد.
در پایان، لازم میدانم از عزیزانی که پرچانگی این حقیر را تحمل کرده اند، سپاسگزاری کنم.
بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی