باید جمع میکردم و میرفتم. هیچ چاره ای جز همین نداشتم.
دلتنگ بودم؟
به اندازه تمام دلهای کوچک گنجشکها، دلتنگ بودم.
پشیمان بودم؟ هرگز، باید دلتنگیم را پشت کوه های بلند میگذاشتم و میرفتم.
روز قبل از رفتن را به خاطر دارم. درست مثل یک فیلم به یادماندنی. جز به جز، لحظه به لحظه.
همه خانه را شستم و تمیز کردم. ایده احمقانه ای بود. اما نیاز داشتم برای آخرین بار، دستی به سر و رویش بکشم. کمدها را دوباره مرتب کردم. کتابها را به دقت سر جایشان چیدم. شیشه ها را برق انداختم. ماشین فکستنی و ارزان قیمتم را با دقت کامل شستم. با این که میدانستم قرار نیست دیگر هرگز سوارش شوم. با چنان وسواس و دقتی تمیزش کردم که خنده ام گرفت.
یاد مادربزرگ افتادم. آن روزها که هنوز گاهی هوش و حواسی داشت و صحت بدنی. برای خودش برو و بیایی داشت. یادآوری آن روزها، باعث میشود طعم شیرینی را زیر دندانم حس کنم.
تابستانها که برادرزاده هایش از تهران می آمدند، کیف و حال من به راه بود. همگی خانه مادربزرگ جمع میشدیم. دخترها هنوز خستگی سفر از تن به در نکرده، به فرمان عمه جانشان، که میشود مادربزرگ من، دستمال و تی و جارو برمیداشتند و همراه مادر و خاله های من، به جان خانه می افتادند. صدای کرکر خنده زنها حین تمیزکاری، قطع نمیشد. اول انباری را خالی میکردند و دور از چشم مادربزرگ، هر چه خرت و پرت به دردنخور بود، دور میریختند. بعد می افتادند به جان ایوان و اتاق مهمان. دست آخر حیاط را میشستند و گرسنه و خسته، می افتادند به جان غذایی که مامان بزرگ پخته بود.
مادربزرگ خدابیامرزم، آشپزیش حرف نداشت. باید قبل خوردن غذا، انگشتانت را میشمردی. با ساده ترین مواد اولیه چنان جادو میکرد که یک املت ساده، از هزار تا کباب بیشتر میچسبید. بعد که سیر میشدیم، مردها میرفتند پی حرفهای جدی خودشان. یکیشان که یواشکی سیگار میکشید و دست آخری هم همین سیگار سرطان شد و جانش را گرفت. بقیه هم از کار و تورم و سیاست حرف میزدند.
اما محفل زنها گرمتر بود. نوبتی غیبت میکردند. یکی از رفتارهای مادرشوهرش میگفت، دیگری از بددلی شوهرش. عاشق این حرفهای خاله زنکی بودم و لحظه ای از سر جایم جم نمیخوردم تا تمام حرفهایشان را بشنوم.
آخ ای کودکی معصوم من! نمیدانی که چقدر دلتنگ آن روزها هستم. شعر شهریار را بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم:
قاری ننه گئجه ناغیل دئینده
کولک قالخیب قاپ باجانی دوینده
قورد کئچی نین شنگیلیسین ییئنده
من قاییدیپ بیرده اوشاق اولایدیم
بیر گول آچیب اوندان سونرا سولایدیم
قطره اشکی از چشمم جاری شد. بغض گلویم را سبک که نکرد هیچ، سنگینتر هم کرد.
خرت و پرتهایم را نگاه کردم. هر کس بعد من می آمد، این خرت و پرتها را میریخت دور. آنگونه که انگار هرگز وجود نداشتند.
یک بسته نصفه و نیمه ساقه طلایی، جامدادی ساده آبی رنگم، عطرم، کلکسیون ساعتهایم!
یکی از ساعتها، مال خریدهای عقدم بود. دیگری ساعتی با صفحه بزرگ بود که همسرم برایم خریده بود و معمولا همیشه همین را دستم میکردم. این ساعت را بیشتر از باقی ساعتهایم دوست داشتم.
یکی دیگر، ساعتی بود که پدرم به مناسبت 18 سالگی برایم خریده بود. دو تای دیگر یادگاری «آقا جون» بود. دو تا ساعت با صفحه کوچک و عقربه شبنما. آنی که صفحه اش سفید بود، هدیه بازنشستگیش از ارتش بود. بی هیچ درنگی ساعت نو را به دستم بسته بود.
ساعت را لحظه ای دستم کردم. هم صفحه اش شکسته بود، هم رنگ و رویش رفته بود. دیگر هم اندازه دستم نبود و حسابی تنگ شده بود.
ساعت دیگر، ساعت صفحه سیاه، همانی بود که همیشه آقا جون دستش میکرد و فقط وقتی جان به جان آفرین تسلیم کرد، از دستش باز کردند. گوشی پزشکی قدیمی و این ساعت، یادگاری های مادی من بودند از مردی که تمام خاطرات خوش کودکیم را رنگی دیگر بخشیده بود.
آقا جون هم سال آخر عمرش، با سرطان دست به یقه شد. سرطان کم کم تمام استخوانها، معده و هر دو ریه اش را درگیر کرد و کلیه هایش را از کار انداخت. اما...
راستش آقا جون محکمتر از این حرفها بود. اگر چه درگذشت، اما اجازه نداد سرطان از پا درش بیاورد. تا روز آخر عمرش مثل یک ارتشی منظم و با دیسپلین، شش تیغه میکرد و حمام میرفت. آخرش هم وقت اذان ظهر، در آرامش تمام روحش به ابدیت پیوست.
آیا من، نوه این بزرگمرد، همینقدر محکم و مقاومم؟ راستش نمیدانم. حتی نمیخواهم که بدانم. پس این سوال چیست که تو این هیری ویری فکرم را مشغول کرده؟ راستش را بخواهید، همین را هم نمیدانم.
من فقط باید همه چیز را میگذاشتم و میرفتم. فقط همین را میدانستم.
یاد همه چیزهایی افتادم که روزگاری برایشان ذوق و شوق داشتم. مثل آشپزی.
هر کشوری فرهنگ آشپزی خودش را دارد. مثلا ژاپنی ها، غذا را جوری میپزند که مزه تک تک اجزای غذا مستقل از هم باشد و اصالت خودش را حفظ کند. اما آشپزی ما ایرانیها، اینجوری نیست.
ما اجازه میدهیم در دمای پائین، اجزای غذا کنار هم قل بخورند. روی هم اثر کنند و در همدیگر حل بشوند. زندگیمان هم اینگونه است. یا دستکم، در روزهایی که آدمهای مهربانتری بودیم، زندگیمان اینجوری بود. در همدیگر قل میخوردیم و حل میشدیم. اما امان از وقتی که پای تلویزیونهای نازک بزرگ، یخچال های ساید بای ساید، آپارتمانهای بی روح و غذاهای خارجکی به پای زندگیمان باز شد. سرد شدیم و از هم دور افتادیم. درست عین آشپزی ژاپنی ها.
راستی دلم برایت تنگ میشود، وطن عزیز و دوست داشتنی من. به قول عزیز نسین، یک روز بر گونه این مملکت بوسه و بالای سرش یک یادداشت میگذارم و میروم: آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم.
دیگر حرافی بس است. باید بروم. اما به کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم، جز ناکجا. چه میتوانم ببرم جز تمام خاطرات تلخ و شیرینی که ساخته ام. چه از من میماند؟ هیج. یک هیچ بزرگ.
پاورقی: معنی شعر شهریار:
شبها که مادربزرگم قصه میگفت و بوران برف خود را به در و دیوار خانه میکوبید، وقتی که گرگ، شنگول و منگول را میخورد، کاش میشد یکبار دیگر به کودکی خود برگردم، شکوفه ای بزنم و فورا پژمرده شوم.