این پست تجربه ی یک ساله ی من از ساخت یک تیم فنی و رشد در کنار تک تک اعضای تیم افرا هست.
یک تیر 1399 من به عنوان دانشمندداده وارد کارآفرینینارون شدم. شروع به شدت جذابی بود، هفته اول فقط مهدی عینعلی، مهدی کاظمی و حامد حسینی اون جا حضور داشتن. هنوز میزها و صندلیها نرسیده بود و من برای خودم یک میز روپایی و زیرانداز آورده بودم و هرروز حدودا داشتم یکی از دورههای کورسرا رو تموم می کردم. فرصت به شدت کمی داشتم تا در مورد الگوریتمهای اجرا بخونم.
از هفته دوم میزها رسید و کم کم نیروهای جدید به ما اضافه شدن. حس خیلی جذابی بود، اولین بار بود که داشتم شروع یک شرکت رو از نزدیک می دیدم و این به شدت برای من جذاب بود. یک ماه به همین منوال گذشت و من هرروز داشتم می خوندم و سعی می کردم دادههای مورد نیاز خودم رو کرال کنم.
توی مرداد بود که مهدی اومد و گفت ما نیاز داریم تا دادههای مالی و اخبار رو در زمان کوتاهی جمع آوری کنیم، در نتیجه شروع کردم در جلسات مختلف شرکت کنم. این روال تا شهریور ادامه داشت.
هفته اول شهریور توی یکی از این جلسات برای اولین بار شنیدم که من رو به عنوان راهبرفنی معرفی کردن. برگهای خودم ریخته بود و ترس خیلی زیادی داشتم. در این زمان اولین همتیمی من، زهرا رضایی فرخ، به تیم یک نفره من اضافه شد. حس عجیب غریبی بود، الان مجبور بودم هم کار کنم و هم به یک نفر دیگه یاد بدم. کارها خوب پیش نمی رفت، در نتیجه من خواستم تا نیروی جدیدی به تیم من اضافه بشه. در کمال تعجب به راحتی این اتفاق افتاد و سارا غصنفری به تیم ما اضافه شد.
فکر کنم کمتر از یک هفته کار کرده بودیم اما سرعت ما هنوز کم بود. من به همراه زهرا و سارا رفتیم جلسه اسپرینت، توی اون جا با جوسازی و ... تمام تلاشم رو کردم که یک نیروی دیگه بگیرم و در نهایت تونستیم محمدمهدی مهدویراد رو به جمع خودمون اضافه کنیم.
بعد از بیرون اومدن از جلسه فهمیدم که چه غلطی کردم و چه چاه بزرگی برای خودم کندم. من نمی تونستم این تیم رو مدیریت کنم. مثل همیشه یک تصمیم حماسی گرفتم و به کل بچهها گفتم باید کل روز رو بیان و نگاه کنن که من چطوری کد می زنم و سعی کنن یادبگیرن. بعد هم اونا رو مجبور کردم که چند روز سه نفره با هم کد بزنن و فقط یک تسک رو بهشون دادم و خواستم که هی با هم جابجا بشن(بعدها فهمیدم که چقدر توی این چند روز به بچه ها فشار آوردم:))
حدود یک هفته این کار رو انجام دادیم و بعد تصمیم گرفتیم هرکس جدا تسک ها رو انجام بده اما هرچندوقت یک بار یک نفر کد اون رو بررسی کنه. در این زمان دوباره یک ایده حماسی دیگه به سرم زد؛ بچه ها رو مجبور کردم که هرروز باید نیم ساعت کتاب بخونن.(بعدها بازخوردهای مختلفی در مورد این کار گرفتم اما هنوز فکر می کنم این شاید بهترین کار برای رشد تیم باشه.)
فکر کنم مهر ماه بود که از بچهها خواستم تا یک به یک با هم بریم جلسه،ازشون سه تا سوال میپرسیدم:
۱. نظرتون در مورد من چی هست؟
۲. نظرتون در مورد تیم چی هست؟
۳.نظرتون در مورد تسکهایی که دارید چی هست و دوست دارید چی کار کنید؟(من هنوز می ترسیدم و می خواستم نظر بچهها رو بدونم تا بفهمم که کجاها اشتباه کردم)
این جلسه ها حدود ۴ ساعت طول میکشید، جلسات خیلی باحالی بودن. بچهها هنوز به من اعتماد نداشتن و رک حرف نمی زدن، سعی میکردم بهشون نشون بدم که قرار نیست توبیخ بشن و این سوالات برای این هستن که من بیشتر یاد بگیرم. خروجی جلسه چیز جالبی بود؛ بچهها به خودشون اعتماد نداشتن و فکر می کردن هیچی بلد نیستن اما فکر میکردن هم تیمی اونها خیلی رشد کرده و جلو اومده. من به عنوان یک فرد سوم از رشد همه اون ها به شدت راضی بودم و خیلی حال می کردم که همچین هم تیمی هایی دارم و حرفهایی که می شنیدم به شدت برام عجیب بودن.
ما توی مهر باید از اولین محصولمون دمو می رفتیم، چهارشنبه من کدها رو از بچهها تحویل گرفتم که لایو کنم اما 20 ساعت طول کشید تا بتونم این کار رو انجام بدم و چون حدودا هیچ بخشی با هم کار نمی کرد وحتی هرقسمت به تنهایی هم طبق نیازمندی پیاده سازی نشده بود. خیلی ناراحت و عصبانی بودم و هی غر می زدم که چرا ما نیروی جونیور استخدام کردیم.(الان که فکر می کنم می ببینم یک روزی من هم جونیور بودم.) غرهای من حدود دوماه ادامه داشت اما سعی می کردم این ها رو به بچهها نگم. توی این مدت ما جلسات بازخوردمون رو داشتیم و روزانه مطالعه می کردیم. یه دفعه به خودم اومدم و دیدم بچهها پوست انداختن و دیگه شباهتی به قبل ندارن. محمدمهدی به عنوان کوچیکترین فرد ما مهارت خیلی بالایی در استفاده از ابزار ها پیدا کرده بود، زهرا با دقت بی نظیرش دادههای ما رو به خوبی مدل کرده بود و سارا با پشتکار و سرعت به یادماندنیش تسک ها رو درو میکرد.
حس عجیبی داشتم اما باز ترس به سراغ من اومده بود، فکر می کردم که من لایق این تیم نیست و دارم تیم رو به خاطر تواناییهای کمم پایین می کشم. رفتم و با مهدیها صحبت کردم، مهدی عینعلی گفت که هیچ کس روز اول بلد نیست و باید برم اشتباه کنم و از اون اشتباه ها یادبگیرم. مهدی کاظمی هم به من یک کتاب
به اسم مدیران بزرگ ساخته میشوند رو داد. در اون لحظه فکر می کردم که این جلسه پوچترین جلسه من در کل زندگیم بود، چون هیچ جوابی بدست نیاورده بودم.
تا یک مدت افسرده بودم و هی فکر می کردم که بچهها دارن از من جلو می زنن، هم خوش حال بودم، هم ناراحت اما متاسفانه فشار تسکها فرصت افسردگی رو به من نمی داد. یک تصمیم حماسی دیگه گرفتم و رفتم کلی کتاب خریدم و شروع کردم به خوندن تا شاید بتونم به خودم ثابت کنم هنوز هم می تونم چیز جدیدی برای یاد دادن داشته باشم.
بعد از یک مدت به سرم زد تا از بچه ها سوال کنم و نظرشون رو بفهمم، برای این که در نظراتشون بایاس ایجاد نشه، سوالات جلسه رو در سه مرحله پرسیدم:
نتایج برای من جذاب بود، بچهها من رو به عنوان فردی که دوست دارم یاد بدم و توی تسک ها هواشون رو دارم قبول داشتن و رویه های تیمی که داشتیم و با هم ساخته بودیم رو دوست داشتن. اما یک ایراد بزرگ در خودم رو پیدا کردم، من میکرومنیج می کردم(حدود دوماه بعد این رو مهدی عینعلی هم به من گفت). نمرات بدی نگرفتم اما محمدمهدی به من گفت که اگر به عقب برمی گشت دوست داشت با یکی دیگه کار کنه و دلیلش هم این بود که دوست داشت، تجربه کاری با مدیر دیگهای رو داشته باشه. حس عجیبی بود، از یک طرف ناراحت بودم اما از یک طرف من هم خودم این طوری بودم و در جایگاه اون همین تصمیم رو می گرفتم.
کارها ادامه داشت تا اینکه در اسفند هم تیمی جدیدی با نام امیرحسن سعادتمند به تیم ما اضافه شد. یک گیگ به تمام معنا شاید هم یک نرد. اشتیاق وعطش بی نظیری به یادگیری و مطالعه داشت. حس خیلی خوبی داشتم، تیم ما مجموعه ای از مهره های حیاتی بود، هرکس به تنهایی ستون و پشتوانه محکمی برای تیم بود. از فرصت استفاده کردم و با تک تک بچه ها در مورد آینده کاری که می خوان برای خودشون بسازن پرسیدم و بعد از جلسات تصمیم گرفتم که هرکس رو مسئول یک بخش خاص کنم و اگر کسی سوالی داشت مسئول اون بخش باید جوابش رو می داد.تصمیم واگذاری مسئولیتهای خودم به بچه ها دوباره ترس جدیدی رو برای من ایجاد کرد، اگر بچهها سوتی بدن، اون موقع باید چیکار کنم؟
با یک تصمیم حماسی دیگه جواب خودم رو دادم، میزان مسئولیت بچهها رو خیلی زیاد می کنم و خودم رو کنار می کشم تا اشتباه کنن، بعدش میام تا باهم مشکل رو حل کنیم. تصمیم ترسناک و هیجان انگیزی بود.(الان که نگاه می کنم می بینم تصمیم به جایی بود).
فروردین ماه 1400 زینب لیاقت به جمع ما اضافه شد، زینب مرزهای ریزبینی و دقت رو برای من جابجا کرد. هیچ وقت فکر نمی کردم که یک نفر می تونه این قدر دقیق باشه. در این دوره شرکت برای مدیران یک سری از جلسات برای آموزش مدیران رو شروع کرده بود، من هم خیلی حال می کردم. من در این جا از عذرا آهنگری بابت سوالها و جلسات و زمان های زیادی که برای آموزش من صرف کرده تشکر می کنم.
اردیبهشت ماه بود که من با مفهوم جدید برای مدیریت تیم با نام No Management آشنا شدم و باز یک تصمیم حماسی گرفتم که تیم رو به این سمت ببرم. دیگه نمی خواستم که بچه ها رو میکرومنیج کنم. شروع کردم به آموزش هرچیزی که بلد هستم به بچه ها و ساخت رویه های جدید یادگیری و انجام تسک ها.
در این زمان ما یک جلسه آموزشی در هفته و یک جلسه در هفته برای جمع بندی مطالعاتمون و رویه برنامهنویسی دونفره رو شروع کردیم. در مدت دوماه دیگه قسمتی وجود نداشت که حداقل یکی از بچهها رو اون مسلط نباشه. اون موقع بود که من برای اولین بار بدون هیچ ترسی، از لحظه لذت بردم. در نهایت تصمیم گرفتم تا از تیم افرا جدا بشم تا تیم بدون من به سوی موفقیتهای بیشتر حرکت کنه و من جلوی رشد بیشتر بچهها رو نگیرم.
خداروشکر در مدت یک ماه گذشته که من از تیم جدا شدم، بچهها با چالشهای زیادی مواجه شدند اما تونستند در کنار هم باقی بمونند و چالش ها رو یکی یکی پشت سربگذارند.
این سرگشت یکسال مدیریت من در تیم افرا بود(من فقط بچه های فنی تیم افرا رو معرفی کردم. در این جا از امین ایزدیار، علی موسوی و حسین فراهانی تشکر می کنم). بابت وقتی که برای مطالعه این پست گذاشتید، تشکر می کنم.