دوم دبیرستان تموم شد، من تو یه مدرسه خیلی مزخرف درس میخوندم که فضای خیلی بد و کسل کننده و سردی داشت و از لحاظ درسی هم فاجعه بود، به طوری اگه تا آخر پیش دانشگاهی همونجا میموندم، رتبه ای بهتر از 30 هزار برای خودم متصور نبودم !
افتضاح بودن این مدرسه منو حسابی نگران کرده بود و من این نگرانیمو به خانوادم اطلاع دادم و شروع کردیم به مدرسه پیدا کردن برای سوم دبیرستان من . اولین مدرسه ای که رفتیم یه مدرسه خیلی خوب بود که هرساله رتبه های کنکور خیلی خوبی داشت؛ اما سطح درسی من افتضاح بود و من نتونستم از پسِ آزمونشون بر میام و رد شدم . دومین مدرسه ای که قرار شد بریم، مدرسه یکی از دوستانم به اسم "محسن" بود .یه مدرسه مذهبی ، با یه مکان بد و فضای نه چندان جالب ، اما از لحاظ علمی از مدرسه خودم خیلی بهتر بود و من ترجیح دادم از بدیاش چشم پوشی کنم و برم امتحان بدم. امتحانشو بد ندادم، ولی مصاحبه کاری کرد که من رد شم . هم از من مصاحبه میکردن و هم از پدر و مادرم . مدیر مدرسه چند تا سوال از بابام پرسید که بابام علی رغم تاکید من، بر خلاف ظوابط و شئونات اون مدرسه جواب داد ( دستش درد نکنه واقعا :)) ) یکی از سوالاش این بود که که پسرتون مرجع تقلید داره و بابام گفت من خودمم مرجع تقلید ندارم ! یه سوال دیگشم این بود که پسرتون فعالیت هنری میکنه که بابام گفت نوازندگی موسیقی میکنه ! همین دو تا جواب کار ما رو با این مدرسه تموم کرد .
قبل از اینکه برم مدرسه دوم، به مناسبت تولد امام حسن یه مراسم افطاری توسط یکی از بزرگان برگزار میشد که محسن به من و "نوید" گفته بود که بریم این مراسمو . من زیاد دوست نداشتم این مراسمو برم و ترجیح میدادم با بابام افطار کنم ولی بخاطر اینکه قرار بود نوید هم بیاد گفتم برم . نوید آدمی نبود که خیلی اهل روزه و این داستانا باشه، واسه همین احتمال میدادیم که شاید نیاد . من رفتم به محل افطاری و یه ربع با محسن شروع کردیم حرف زدن ولی خبری از نوید نشد؛ منم دیدم اون نیمده، خداحافظی کردم و اومدم برم که دیدیم نوید داره از دور میاد. رفتیم توی حسینیه نشستیم و سه تایی شروع کردیم به حرف زدن و بحث مدرسه اومد وسط . نوید به من میگفت که بیا مدرسه و ما تست بده. من فقط میخندیدم و میگفتم مومن من عمرا مدرسه شما قبول نمیشم، ولی اون هی میگفت پاشو بیا بابا ، قبولی ! من حرفاشو جدی نمیگرفتم و حتی یک درصد هم بهشون اهمیت ندادم. سه روز بعد از این مراسم افطاری من به همون مدرسه ای رفتم که شرحشو توی پاراگراف قبل دادم .
بعد از این ماجراها، دو تا مدرسه دیگه هم رفتیم، ولی اونا هم افتظاح بودن . من ناامید شده بودم و تو تنهایی خودم گریه میکردم و با خودم میگفتم بازم باید به مدرسه قبلیم برم و عمر و آیندمو نابود کنم . تنها یه مدرسه برام باقی مونده بود ، مدرسه نوید ! با اینکه خیلی نا امید بودم واسه قبولی تو این مدرسه، ولی این آخرین راه بود برای جلوگیری از نابود شدن آیندم .14 مرداد با مادرم رفتیم برای ثبت نام . مدیر کارناممو دید و چون نمره های شیمی و ریاضیم پایین بود، گفت که باید این دو تا درس رو امتحان بدی . گفت که میتونم رایگان توی کلاسای تابستونی مدرسه که برای بقیه بچه ها برگزار میشده شرکت کنم و همراه اونا امتحان بدم و اگه جفتشو بالای 16 شدم، ثبت نام میشم . من این حرفو که شنیدم از درون مُردم . ریاضیم بد نبود و میتونستم نمره بگریم ولی معلم شیمی قبلی ما افتضاح بود و من هیچی از شیمی بلد نبودم و حالا باید توی 16 روز، شیمی دوم رو میخوندم !!! وقتی رسیدیم خونه تا شب گریه میکردم . از قضا اون روز آهنگ "این بود زندگی" محسن چاوشی هم منتشر شده بود و من تا شب به اون آهنگ گوش دادم و خوابیدم.
من چاره ای نداشتم جز اینکه شروع کنم به درس خوندن . برای شیمی 16 روز وقت داشتم و برای ریاضی 22 روز . قانون اون مدرسه این بود که اگر بچه های خودشونم درسی رو زیر 16 میشدن باید توی کلاسای تابستونی شرکت میکردن، از شانس خوب من نوید شیمی 14 شده بود و تابستونم کلاسا رو میومد و منم بخاطر حضور نوید فقط کلاس شیمی رو رفتم و ریاضی رو نرفتم .
معلم شیمی که تابستون اومده بود خیلی راحت و ساده درس میداد و امتحانشم خیلی آسون میگرفت و قرار بود فقط از 3 فصل آخر امتحان بگیره (از 5 فصل) من جزوه رو از نوید گرفتم و شروع کردم به خوندن. با وجود اینکه سوالا خیلی راحت بود و معلم هم خیلی آسون میگرفت ولی بازم من هیچی از شیمی نمیفهمیدم . انگار نه انگار که یه سال سر کلاس شیمی دوم دبیرستان نشسته بودم ! تو 16 روزی که برای امتحان شیمی آماده میشدم ، چند بار نا امید شدم و حتی خودم هم زدم ولی پدر و مادرم بهم روحیه دادن و منم در نهایت خوندم و رفتم امتحان دادم . حالا امتحان شیمی تموم شد و باید آماده میشدم برای ریاضی . فقط 6 روز وقت داشتم!!!
کتاب ریاضی دوم 7 فصل داشت . من از فردای روزی که مدیر گفت باید امتحان بدی شروع کردم به ریاضی خوندن و از اولین فصل هم شروع کردم و تا فصل 4 هم خوندم ، اما 7 8 روز بعد نوید بهم اطلاع داد که فقط 3 فصل آخر توی امتحان میاد !! من حسابی از این موضوع قاطی کرده بودم و به بخت و اقبال و شانس خودم لعنت میفرستادم . شروع کردم به خوندن 3 فصل آخر . نوید نمونه سوالات رو برام فرستاده بود ، واقعا سخت بودن و من خیلیاشو بلد نبودم. باید از 7 فصل تنها 3 فصل رو امتحان میگرفتن، به همین علت سوالای سخت طرح میشدن . من حسابی نگران شده بودم و ترسیده بودم . خلاصه که رفتیم سر جلسه . شاهکار تمام این ماجراها سر جلسه امتحان اتفاق افتاد ؛ سوالا رو اشتباه چاپ کردن.به جای اینکه سوالی رو چاپ کنن که مخصوص سه فصل آخر بود ، سوالی رو چاپ کردن که مخصوص کل کتاب بود !!! بچه ها اعتراض کردن ، ولی کسی گوش نداد و گفتن بنویسید ! من از خوشحالی بال در آورده بودم و از اینکه نشسته بودم 4 فصل اول هم خونده بودم خدا رو شکر میکردم .
خلاصه امتحانا تموم شد و چند روز بعد زنگ زدن و گفتن که من جفت امتحانا رو 17 شدم و بیاید برای ثبت نام .
سوم دبیرستان داستان آنچنانی ندارم بگم ، جز اینکه با کلی آدم مشتی رفیق شدم و معدل امتحان نهاییم 16 شد و مچ پام هم توی فوتبال به چخ رفت و یه ماه با عصا راه میرفتم !
حالا رسیدیم پیش دانشگاهی.
یه معلم شیمی داشتیم که باهاش دعوام شد و جزوشم خیلی بد بود و مجبور بودیم از جزوش بخونیم چون سوال میپرسید و مجبور بودیم به سوالاش جواب بدیم . من هر هفته اصن سوالای شیمی قلمچی رو نگاه نمیکردم ، چه برسه حلش کنم . از بخت خوبم ، آبان این معلم مشکل براش اومد و رفت و یکی رو جایگزینش کردن . اونم خیلی بد درس میداد ولی کاری به کارمون نداشت و من کتابای بهمن بازرگان رو خریدم و خودم شروع کردم به خوندن . خیلی عذاب کشیدم ولی باز تلاشمو کردم و نتیجه هم گرفتم خدا رو شکر . شیمی رو توی کنکور 25 درصد زدم !
یکی از بهترین خبرایی که شنیدیم این بود که تاثیر مستقیم امتحان نهایی سوم دبیرستان توی کنکور برداشته شد . من با معدل 16 واقعا رتبم 5400 نمیشد با وجود تاثیر مستقیم معدل !
خیلی درس نمیخوندم تا عید .هر چی آزمون قلمچی میدادم ، ترازم میشد 4800 4900 (یعنی رتبم میشد 19000 از 40 هزار!) از عید که میرفتیم مدرسه من پیشرفت کردم و شروع کردم درس خوندن . الان وقتی میخوام درس بخونم وقتی گشنم میشه هیچی نیمفهمم ولی اون سال ماه رمضون تا افطار مغزم مث ساعت کار میکرد . رتبه سنجشم از 12000 هزار شد 8000 و در نهایت آخرین سنجش شدم 5800. از عید تا کنکور انگار خدا یه نیروی مضاعف بهم عطا کرده بود ، انرژیم دو چندان شده بود و منی که از درس خوندن بیزار بودم دیگه خسته نمیشدم ، انگار قرار بوده من رتبم بشه 5400 تا توی این دانشگاهی که الان هستم تحصیل کنم .