Hossein Forouzan
Hossein Forouzan
خواندن ۸ دقیقه·۶ سال پیش

به سرنوشت اعتقاد ندارید ؟ پس از خوندن این متن اعتقاد پیدا میکنید !

من معتقدم که سرنوشت همه انسان ها از قبل مشخص شده و همه اتفاقاتی که تو زندگیشون میفته یه حکمتی توش هست . این بدین معنی نیست که خودمون نباید هیچ فعالیتی انجام بدیم و کارامون رو به این بهونه که همه حوادث از قبل مشخص شده اند انجام ندیم ، بلکه اعتقاد دارم که تنها خداوند از این سرنوشت آگاهه و ما بنده ها از این سرنوشت اطلاعی نداریم و باید با رفتار و تلاش خودمون اونو بسازیم .نمیخوام از لحاظ فلسفی و علمی بحث کنیم ، فقط میخوام یه خاطره از خودم بگم تا شاید شما هم به سرنوشت ایمان بیارید، بعد از خوندن این خاطره اگه صحبت و بحثی دارید در خدمتم :D

بخش اول :

دوم دبیرستان تموم شد، من تو یه مدرسه خیلی مزخرف درس میخوندم که فضای خیلی بد و کسل کننده و سردی داشت و از لحاظ درسی هم فاجعه بود، به طوری اگه تا آخر پیش دانشگاهی همونجا میموندم، رتبه ای بهتر از 30 هزار برای خودم متصور نبودم !

افتضاح بودن این مدرسه منو حسابی نگران کرده بود و من این نگرانیمو به خانوادم اطلاع دادم و شروع کردیم به مدرسه پیدا کردن برای سوم دبیرستان من . اولین مدرسه ای که رفتیم یه مدرسه خیلی خوب بود که هرساله رتبه های کنکور خیلی خوبی داشت؛ اما سطح درسی من افتضاح بود و من نتونستم از پسِ آزمونشون بر میام و رد شدم . دومین مدرسه ای که قرار شد بریم، مدرسه یکی از دوستانم به اسم "محسن" بود .یه مدرسه مذهبی ، با یه مکان بد و فضای نه چندان جالب ، اما از لحاظ علمی از مدرسه خودم خیلی بهتر بود و من ترجیح دادم از بدیاش چشم پوشی کنم و برم امتحان بدم. امتحانشو بد ندادم، ولی مصاحبه کاری کرد که من رد شم . هم از من مصاحبه میکردن و هم از پدر و مادرم . مدیر مدرسه چند تا سوال از بابام پرسید که بابام علی رغم تاکید من، بر خلاف ظوابط و شئونات اون مدرسه جواب داد ( دستش درد نکنه واقعا :)) ) یکی از سوالاش این بود که که پسرتون مرجع تقلید داره و بابام گفت من خودمم مرجع تقلید ندارم ! یه سوال دیگشم این بود که پسرتون فعالیت هنری میکنه که بابام گفت نوازندگی موسیقی میکنه ! همین دو تا جواب کار ما رو با این مدرسه تموم کرد .

داستان رو تا اینجا خوندید، اما اصل ماجرا از این به بعد شروع میشه:)

قبل از اینکه برم مدرسه دوم، به مناسبت تولد امام حسن یه مراسم افطاری توسط یکی از بزرگان برگزار میشد که محسن به من و "نوید" گفته بود که بریم این مراسمو . من زیاد دوست نداشتم این مراسمو برم و ترجیح میدادم با بابام افطار کنم ولی بخاطر اینکه قرار بود نوید هم بیاد گفتم برم . نوید آدمی نبود که خیلی اهل روزه و این داستانا باشه، واسه همین احتمال میدادیم که شاید نیاد . من رفتم به محل افطاری و یه ربع با محسن شروع کردیم حرف زدن ولی خبری از نوید نشد؛ منم دیدم اون نیمده، خداحافظی کردم و اومدم برم که دیدیم نوید داره از دور میاد. رفتیم توی حسینیه نشستیم و سه تایی شروع کردیم به حرف زدن و بحث مدرسه اومد وسط . نوید به من میگفت که بیا مدرسه و ما تست بده. من فقط میخندیدم و میگفتم مومن من عمرا مدرسه شما قبول نمیشم، ولی اون هی میگفت پاشو بیا بابا ، قبولی ! من حرفاشو جدی نمیگرفتم و حتی یک درصد هم بهشون اهمیت ندادم. سه روز بعد از این مراسم افطاری من به همون مدرسه ای رفتم که شرحشو توی پاراگراف قبل دادم .

بعد از این ماجراها، دو تا مدرسه دیگه هم رفتیم، ولی اونا هم افتظاح بودن . من ناامید شده بودم و تو تنهایی خودم گریه میکردم و با خودم میگفتم بازم باید به مدرسه قبلیم برم و عمر و آیندمو نابود کنم . تنها یه مدرسه برام باقی مونده بود ، مدرسه نوید ! با اینکه خیلی نا امید بودم واسه قبولی تو این مدرسه، ولی این آخرین راه بود برای جلوگیری از نابود شدن آیندم .14 مرداد با مادرم رفتیم برای ثبت نام . مدیر کارناممو دید و چون نمره های شیمی و ریاضیم پایین بود، گفت که باید این دو تا درس رو امتحان بدی . گفت که میتونم رایگان توی کلاسای تابستونی مدرسه که برای بقیه بچه ها برگزار میشده شرکت کنم و همراه اونا امتحان بدم و اگه جفتشو بالای 16 شدم، ثبت نام میشم . من این حرفو که شنیدم از درون مُردم . ریاضیم بد نبود و میتونستم نمره بگریم ولی معلم شیمی قبلی ما افتضاح بود و من هیچی از شیمی بلد نبودم و حالا باید توی 16 روز، شیمی دوم رو میخوندم !!! وقتی رسیدیم خونه تا شب گریه میکردم . از قضا اون روز آهنگ "این بود زندگی" محسن چاوشی هم منتشر شده بود و من تا شب به اون آهنگ گوش دادم و خوابیدم.

من چاره ای نداشتم جز اینکه شروع کنم به درس خوندن . برای شیمی 16 روز وقت داشتم و برای ریاضی 22 روز . قانون اون مدرسه این بود که اگر بچه های خودشونم درسی رو زیر 16 میشدن باید توی کلاسای تابستونی شرکت میکردن، از شانس خوب من نوید شیمی 14 شده بود و تابستونم کلاسا رو میومد و منم بخاطر حضور نوید فقط کلاس شیمی رو رفتم و ریاضی رو نرفتم .

امتحان شیمی:

معلم شیمی که تابستون اومده بود خیلی راحت و ساده درس میداد و امتحانشم خیلی آسون میگرفت و قرار بود فقط از 3 فصل آخر امتحان بگیره (از 5 فصل) من جزوه رو از نوید گرفتم و شروع کردم به خوندن. با وجود اینکه سوالا خیلی راحت بود و معلم هم خیلی آسون میگرفت ولی بازم من هیچی از شیمی نمیفهمیدم . انگار نه انگار که یه سال سر کلاس شیمی دوم دبیرستان نشسته بودم ! تو 16 روزی که برای امتحان شیمی آماده میشدم ، چند بار نا امید شدم و حتی خودم هم زدم ولی پدر و مادرم بهم روحیه دادن و منم در نهایت خوندم و رفتم امتحان دادم . حالا امتحان شیمی تموم شد و باید آماده میشدم برای ریاضی . فقط 6 روز وقت داشتم!!!

امتحان ریاضی:

کتاب ریاضی دوم 7 فصل داشت . من از فردای روزی که مدیر گفت باید امتحان بدی شروع کردم به ریاضی خوندن و از اولین فصل هم شروع کردم و تا فصل 4 هم خوندم ، اما 7 8 روز بعد نوید بهم اطلاع داد که فقط 3 فصل آخر توی امتحان میاد !! من حسابی از این موضوع قاطی کرده بودم و به بخت و اقبال و شانس خودم لعنت میفرستادم . شروع کردم به خوندن 3 فصل آخر . نوید نمونه سوالات رو برام فرستاده بود ، واقعا سخت بودن و من خیلیاشو بلد نبودم. باید از 7 فصل تنها 3 فصل رو امتحان میگرفتن، به همین علت سوالای سخت طرح میشدن . من حسابی نگران شده بودم و ترسیده بودم . خلاصه که رفتیم سر جلسه . شاهکار تمام این ماجراها سر جلسه امتحان اتفاق افتاد ؛ سوالا رو اشتباه چاپ کردن.به جای اینکه سوالی رو چاپ کنن که مخصوص سه فصل آخر بود ، سوالی رو چاپ کردن که مخصوص کل کتاب بود !!! بچه ها اعتراض کردن ، ولی کسی گوش نداد و گفتن بنویسید ! من از خوشحالی بال در آورده بودم و از اینکه نشسته بودم 4 فصل اول هم خونده بودم خدا رو شکر میکردم .

خلاصه امتحانا تموم شد و چند روز بعد زنگ زدن و گفتن که من جفت امتحانا رو 17 شدم و بیاید برای ثبت نام .

بخش دوم:

سوم دبیرستان داستان آنچنانی ندارم بگم ، جز اینکه با کلی آدم مشتی رفیق شدم و معدل امتحان نهاییم 16 شد و مچ پام هم توی فوتبال به چخ رفت و یه ماه با عصا راه میرفتم !

بخش سوم:

حالا رسیدیم پیش دانشگاهی.
یه معلم شیمی داشتیم که باهاش دعوام شد و جزوشم خیلی بد بود و مجبور بودیم از جزوش بخونیم چون سوال میپرسید و مجبور بودیم به سوالاش جواب بدیم . من هر هفته اصن سوالای شیمی قلمچی رو نگاه نمیکردم ، چه برسه حلش کنم . از بخت خوبم ، آبان این معلم مشکل براش اومد و رفت و یکی رو جایگزینش کردن . اونم خیلی بد درس میداد ولی کاری به کارمون نداشت و من کتابای بهمن بازرگان رو خریدم و خودم شروع کردم به خوندن . خیلی عذاب کشیدم ولی باز تلاشمو کردم و نتیجه هم گرفتم خدا رو شکر . شیمی رو توی کنکور 25 درصد زدم !
یکی از بهترین خبرایی که شنیدیم این بود که تاثیر مستقیم امتحان نهایی سوم دبیرستان توی کنکور برداشته شد . من با معدل 16 واقعا رتبم 5400 نمیشد با وجود تاثیر مستقیم معدل !

خیلی درس نمیخوندم تا عید .هر چی آزمون قلمچی میدادم ، ترازم میشد 4800 4900 (یعنی رتبم میشد 19000 از 40 هزار!) از عید که میرفتیم مدرسه من پیشرفت کردم و شروع کردم درس خوندن . الان وقتی میخوام درس بخونم وقتی گشنم میشه هیچی نیمفهمم ولی اون سال ماه رمضون تا افطار مغزم مث ساعت کار میکرد . رتبه سنجشم از 12000 هزار شد 8000 و در نهایت آخرین سنجش شدم 5800. از عید تا کنکور انگار خدا یه نیروی مضاعف بهم عطا کرده بود ، انرژیم دو چندان شده بود و منی که از درس خوندن بیزار بودم دیگه خسته نمیشدم ، انگار قرار بوده من رتبم بشه 5400 تا توی این دانشگاهی که الان هستم تحصیل کنم .

نتیجه گیری :

اونجا که بابام گفت من مرجع تقلید ندارم و پسرم موسیقی کار میکنه
نویدی که هیچ مراسمی شرکت نمیکرد ولی اون افطارو اومد و باهام راجع به مدرسش صحبت کرد
اون معلم شیمی که سوالای آسون میداد برای امتحانش ، بعلاوه 14 شدن نوید و حضورش تو کلاسای تابستونی شیمی
اونجا که من اشتباهی 4 فصل اول ریاضی رو خوندم و فقط قرار بود 3 فصل آخر بیاد و من خیلی به 3 فصل آخر تسلط نداشتم، ولی ناظم مدرسه سوالای کل کتاب رو اشتباهی بجای سوالای سه فصل آخر چاپ کرد
اونجا که تاثیر معدل امتحان نهایی تو کنکور برداشته شد
اونجا که معلم پیش دانشگاهیمون عوض شد و منم به همین واسطه شیمی رو توی کنکور 25 درصد زدم
ماه رمضونی که مغزم با وجود 16 ساعت گرسنگی بازم مث ساعت کار میکرد
و...
به نظرتون این حوادث اتفاقیه ؟
به نظر خودم تمام این اتفاقات افتاد که من این دانشگاه قبول شم . حالا نمیدونم با قبول شدنم توی اینجا قراره چه کاری انجام بدم ولی مطمئنم که تمامی این اتفاقاتی که افتاده تصادفی نبوده .
نظر شما چیه ؟



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید