یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
در شهری از شهرهای عراق، شاهی بر آنجا شهریاری میکرد که تمام هنرها و زیباییها را در وجود خود داشت و در نیکویی سرآمد زمان خویش بود، اما این پادشاه با تمام کمالات در تنهایی زندگی میکرد و انگار طالعش بر این استوار شده بود که همسر و فرزندی نداشته باشد و زندگی رو تنهایی گذران کند. پس از مدتی بر این فکر افتاد که چاره ای بر این مشکل بیندیشد و خود را از تنهایی درآورد. برای همین کنیزکان زیبارویی برای خویش خرید و خواست مدتی را نیز با آنها سرکند که شاید خلقش تغییر کند . اما هر کدام را که میخرید در عرض کمتر از یک هفته حد خویش را فرامش میکرد و پایش رو از گلیمش بیشتر دراز میکرد و احساس خانومی بر او دست می یافت و از پادشاه جواهرات گرانبها و و زندگی شاهانه میخواست و دلیل تغییر این رفتارها نیز بر پادشاه نامعلوم بود.
در خانه پادشاه پیرزن گوژپشتی زندگی میکرد که بسیار نادان بود. هر کنیزی که شاه میخرید او آن نوخریده را آنقدر ناز میکشید و احترام میکرد که انگار این کنیز بانوی روم و یا هم مقام اوست و چون آن کنیزها را این توهم و تلقین باور میشد موقعیت خودشان را فراموش میکردند و از رسم خدمت خویش غافل می گشتند و ساز خواستن چیزهای بزرگ را کوک میکردند. برای همین پادشاه هم که اوضاع را اینگونه میدید عذر آنها را میخواست و آنها را دوباره میفروخت.
شاه هر مقدار برای اینکه از تنهایی بدور شود تلاش میکرد اوضاعش بدتر میشد و باز هم کسی اطرافش نبود و این ماجرای خرید و فروش کنیزکان هم چنان زیاد شده بود که پادشاه در بین مردم به کنیزک فروش مشهور گشته بود و چون اینگونه بدنام گشت از نحوست خودش نیز خسته شد و دیگر نه بدنبال همسر گشت و نه بدنبال کنیز، تصمیم گرفت به تنهایی خویش سرکند و با طالع خویش دیگر نجنگد.
این داستان ادامه داشت تا اینکه یک روز مرد برده فروش به مامور خریدن برده برای شاه خبر داد که از سرزمین چین خواجه ای به شهر پادشاه رسیده است که تعدادی کنیز همراهش هست که هر کدام از چهره دنیایی را روشن میکنند و از مهر و محبت نیز همه چیز کامل هستند و در میان این کنیزان، کنیزی چون پری وجود دارد که در جمال حتی نور را از ستاره سحری ربوده است و گوشی چو مروارید دست نخورده دارد که قیمتش به گزاف است و لبی چو مرجان دارد که شاید مقداری جواب خواهنده رو به تلخی دهد ولی خنده های شیرینی دارد، چون لبانش را به خنده گشاید خاک هم از شیرینی این شکر به خود تا سالها طعم شکر گیرد و من که سالها کارم خرید و فروش کنیزکان زیباروی است از آن رخ و زلف و خال چشمانم خیره بازمانده است و مطمئن هستم که شما هم اگر آن زیبایی رو ببینید طالبش خواهید شد و آنرا خواهید خرید.
شاه که پیغام تاجر برده را دیده بود دستور داد که مرد چینی را به نزد او بیاورند تا او بتواند برده های او را ببیند. وقتی پادشاه تمام کنیزکان را بازدید کرد با اینکه تمام آنها در زیبایی بی مثال بودند اما واقعا آن یکی که تاجر برده فروش تعریفش کرده بود چیز دیگری بود. شاه که حالا کنیز مورد پسندش بود از فروشنده چینی خواست تا از اخلاق این کنیز نیز برای او بگوید که اگر اخلاقش نیز نیکو باشد قیمتی بر او گذاشته بیشتر به تو دهم.
خواجه چینی که اوضاع را مناسب دید گفت : این نوشبخش نوش لبان تمام حسنها و کمالات را داراست و هم اخلاق در او جمع شده است که هر چه من از آنها بگویم باز کم گفته ام. اما این کنیزک با اینکه جامع زیباییهاست یک عیب بزرگ نیز دارد که نمیخواهم آنرا از شما پنهان کنم و آن هم این است که کسی را که بخواهد او را از بکارت خارج کند و در انتها از او کام دل بگیرد دوست نمیدارد و تا کنون هم اگر میبینی فروش نرفته است برای همین است که هر کس او را از من خریده دوباره صبح او را بدلیل اینکه نگذاشته کام دل را برآورده سازد و به وصال رساند پس داده است. صاحب خود را تا مرز جنون می کشاند و تا میخواهند از او وصال جویند مانع میشود و تهدید به مرگ خویش میکند و قصد هلاک خویش میکند. آنطور که شنیده ام شما نیز بدپسند هستید و کنیزکان خود را به یک هفته نرسیده دوباره میفروشید. پس صلاح نیست حال که این کنیز هم بدپسند است و به هر کسی رکاب نمیدهد با یک بدپسند دیگر جمع گردد که این سازگاری شکل نخواهد گرفت. میتوانید جای این کنیز، کنیز دیگری را انتخاب کنی که دمساز است و با شما بیشتر سازگار خواهد شد.
اما پادشاه به هر کدام از ان کنیزکان نگاه میکرد رغبت و شوقی درون خودش احساس نمیکرد جزء همان کنیز نخست، که در دلش مهر هیچکس نمینشست و همین موضوع فکرش را مشغول کرده بود و نمیتوانست تصمیم درست بگیرد. نه دلش از دیدار آن کنیز سیر میشد و نه میتوانست از عیبش بگذرد، اما بالاخره عشق چیره شد و ان پریچهره را از صاحبش خرید.
پادشاه کنیز را به قصر خویش برد و او را بدست اهل خانه سپرد و او هم خدمت اهل درون خانه پادشاه را آغاز کرد. چون غنچه مهربان بود و بی ریا همه را دوست داشت، هر کاری که از دستش برمیامد انجام میداد و در خانهداری نیز بسیار چیره دست بود. اندک اندک اعتماد اهل خانه را بدست آورد و همه را نسبت به خویش مهربان کرد. گرچه شاه خیلی اعتمادش میکرد اما او حدود خویش را میدانست و بسیار فروتن بود حتی زمانی که پیرزن گوژپشت برای آنکه به او هم مانند بقیه تلقین خود بزرگ بینی کند بر پیرزن خشم بگرفت و با فریاد به او گفت که او را فقط با همان نام کنیز صدا کند و اسم دیگری بر او نگذارد. شاه نیز پس از فریاد کنیز زیباروی به راز اینکه چرا بقیه کنیزان در گذشته رفتارشان تغییر میکرد آگاه شد و دستور داد پیرزن را از خانه بیرون کنند.
کنیز چنان به چشم شاه عزیز شده بود که پادشاه زمان خیلی زیادی از وقت خویش را با او سپری میکرد و هر چند که او تمام دل او را ربوده بود ولی باز هم خویشتن داری میکرد و غیر از خواسته کنیز رفتار دیگری انجام نمیداد.
تا شبی فرصت آنچنان افتاد که آتشی در دو مهربان افتاد. پادشاه در کنار آن دلبند و در تخت پوشیده شده از خز و پرند، مشغول نوشیدن باده از لبان کنیز بود و از طرفی کنیز چون قلعه بانی استوار مراقب بود که پادشاه به خط قرمزش دست نبرد و از طرفی پادشاه از این همه زیبایی و همآغوشی آتشش تیزتر گشته بود و خواستار همه چیز بود. پس از مدتی که شعله آتش پادشاه تیز شد با آن گل گلاب انگیز گفت: که ای دانه رطب رسیده من، دیده جان و جان دیده من، از تو یک سئوال میکنم و درخواست دارم که راستش را برای من بازگویی که از صداقت تو من نیز صادقانه رفتار کنم. ای مهربانتر از هر مهربانی به چه دلیل مهر تو نسبت به این قضیه سرد شده است. تو به این خوبی و پریچهری، چرا به بدمهری خو گرفته ای؟
کنیز زیباروی که در مقابل سئوال پادشاه درست ندید که جواب ندهد پس گفت: در نسل ناستوده ما، یک خصلتی است که همه افراد خاندان ما آنرا آزموده اند و ان هم این است که از زنان هر که دل به مرد سپرد چون به زادن رسید زاد و بمرد و هر زنی که از ما زایید جانش از دست داد. حالا دل چگونه به مرگ رضایت میدهد؟ بر سر وصال نمیتوان جان گذاشت که چون مانند زهر در عسل باشد که طعمش بسیار شیرین است اما عاقبتش بسیار تلخ، برای من این جان عزیزتر از آن است که بخواهم خود را تسلیم مرگ کنم. حالا من که جان دوست هستم نه جانانه دوست، این عیب را برای تو بازگو کردم، حالا که از اسرار من آگاه شدی و متوجه شدی که نمیتوانی هیچگاه گرمای مرا احساس کنی اختیار داری مرا بفروشی یا نگه داری...
ادامه دارد...