دم ظهر بود و از اخبار شبکه یک شماره جدید کوپن های شهر و روستا برای قند و شکر اعلام شده بود و یک بقالی خاص در محله کیژده شلوغ و اهالی صف كشیده بودند تا سهمیه قند و شکر خودشان را بگیرند . کمی بالاتر عباس اقا با دستان زبر و ضخیمی که طی سالها کار سنگین فنی ،حسابی خشن و زوموخت شده بود آخرین پوتک رو بر فولاد سرخ و داغ دیده کوبید و تکه فولاد را درون سطل فلزی لبریز از اب فرو برد و بخار شدید به هوا برخواست.
دقایقی بعد عباس آقا سمت خانه روانه شد و زیر لب بی اختیار یک ترانه ی محلی گیلانی و شاد را زمزمه میکرد. و میخواند ؛
♪ خودم انگشتر. ،یارم نگینه♪ ♥ ♪جانمی توبی جانمی توبی
♪می دل غریبی بوجور بامو.♪ ♥ ♪جانمی توبی جانمی توبی
♪پارسال بوشو امسال بامو ♪ ♥ ♪جانمی توبی. جانمی توبی
♣عباس این ترانه ی محلی شاد رو زیر لب زمزمه میکرد و از اهنگری سمت خانه میرفت تا با سه فرزند پسر و سه فرزند دختر و همسر مریض احوالش سر یک سفره ی کارگری نهار بخورد ، برای خرید مایحتاج روزمره به سوپر مارکت میرود و از رفتار عجیب بغال محل متوجه ی چیزی مجهول و غیر معمول میشود ، گویی یک جای کار میلنگد . او یک مقدار به فکر فرو میرود که چخبر است و ماجرا چیست . ولی چیزی دستگیرش نمیشود. یک بسته ادویه سماق و یه بسته زغال کبابی میخرد و چند کره ی حیوانی کوچک و چند بطری شیشه ای از دوغ ایعلی و راهی خانه میشود
♦با خود به مشکوک بودن رفتار اهالی محل و رهگذران می اندیشد ، گویی قصاب محل مشغول حرف زدن راجع به اوست. زیرا با گوشه ی چشمش به وی اشاره میکند و دم گوش کارگرش چیزهایی پچ پچ کنان میگوید. کارگر نیز متعجب به سمت عباس خیره میماند و از چشم در چشم شدن ناگهانی با وی ترس میخورد و هول شده و تند تند شروع به لته زدن مغازه میکند ، تا خودش را مشغول کار و امورات مغازه نشان دهد.
♠چند قدم بالاتر ، کودکان محل برخلاف سابق به او سلام نمیگویند و با دیدنش متواری میشوند و فرار میکنند .
عباس اقا در عوض هیچ دغدغه ی خاصی در زندگی ندارد و تنها ذهن مشغولی هایش گذر از پستو بلندی های روزمره اش است و تنها حادثه پررنگ طی ماههای اخیر درگیری لفظی با همسایه ی روبرویی اش بوده که سر جای پارک ماشین جلوی درب شان بوده .
•عباس با کمی سردرگمی و تعجب از رفتار عجیب بغال محل به خانه میرود.
° داخل خانه همگی بطور بی سابقه ای صف ایستاده اند .
و مات و مبهوت خیره به پدرشان. .عباس اقا پاکت های خرید را پایین میگذارد.
∆ او سکوت پیشه میکند تا سرِ سنگینی اش بماند. منتظر شنیدن سلام میماند ، اما هیچکس حرفی نمیزند و همگی شروع به پچ پچ میکنند .
♪کوچکترین فرزندش پشت ابجی خود پنهان شده و مخفیانه با یک چشم به پدر زول زده
¶ . عباس میگوید؛ چرا کسی نمیاد این پاکت ها رو ازم بگیره؟ چیه چرا مث بز زول زدید به من؟ چیه؟ چرا رنگو سو ندارید و رنگ پریده شدید ؟
√ دقایقی میگذرد ، عباس از سکوت همسرش و نگاههای مضطرب فرزندانش متعجب شده و دست و دلش به غذا خوردن نمیرود ، و همسرش سکوت را میشکند و با بغض و ناله میگوید ؛ خدااااا. خدااا دیدی چه بلایی سرمون اوردش این عباس بیرحم ، اخه خدایاا من حالا با شش تا بچه چه خاکی توی سرم بکنم؟؟؟؟
و بغضش میترکد و شروع به زجه زدن میکند ، دختر بزرگش تلاش به ارام کردنش مینماید ، پسر کوچکش با گریه سوی انباری فرار میکند ، پسر بزرگش میگوید؛
بابا هنوز پیدا نشده هااا!..
عباس به هیچ وجه نمیداند ماجرا چیست و با سردر گمی میگوید؛ چی پیدا نشده؟ این مادرتون چی بلغور میکنه؟
™ پسر؛ باباعباس آخه الان 36 روز شده هاا!..
^ عباس ؛ چی 36روز شده؟
∆دختر بزرگش جواب میدهد؛ بچه ی اقا طهماسبی هنوز پیدا نشده؟ زنه طهماسبی اومدش لنگ ظهر و اینجا کلی فحش داد و نفرین کرد
♣عباس؛ چی؟ اینجا؟ غلطش رو کرد زنیکه ی پافیوس ، به ما چه ربطی داره؟ خب برن نذر کنن تا شاید پیدا بشه ، به ما چه ربطی داره ؟
♪صدای درب خانه به گوش میرسد ،
♠عباس درب را باز میکند و کسی نیست ، بلکه یک رهگذر غریبه در حال گذر از کوچه ی خشتی انان است ، با خود می اندیشد که لابد مزاحم بوده . عباس کتش رو بر روی دوشش می اندازد و کفشهایش را بخواب میپوشد و میرود سمت محل کار.
¶عباس حین بالا دادن کر کره ی مغازه چشمش به سایه ای پشت سرش می افتد و تا سر برمیگرداند مامورین سازمان اطلاعات و آگاهی استان بر سرش میریزند و او را دستبند میزنند
♦×♦عباس متهم به ادم ربایی میشود و انگیزه اش نیز انتقام از همسایه روبرویی اعلام مییشود زیرا دقیقا یکروز پیش از مفقود شدن کودک همسایه شان ، او سر جای پارک خودرو برای چندمین بار طی یکسال اخیر بحث و دعوای لفظی نموده بود و انان را تهدید نموده بود که اگر یکبار دیگر خودرویشان را جلوی درب انان یا زیر پنجره اتاق شان پارک کنند چرخ هایشان را پنچر خواهد کرد.
©,او در اگاهی استان زیر شدید ترین شکنجه ها از درد و فشار روانی خسته میشود و میگوید که حاضر است به هر جرمی اعتراف دروغین کند و اتهام ادم ربایی را میپذیرد .
به این امید که تا چندی بعد کودک پیدا شود و حقیقت را بگوید که عباس اقا ،نقشی در گم شدنش نداشته .
♥او درون سلول خود نشسته بود که به وی اعلام کردند باید برای بازسازی صحنه ی جرم و تحویل جسد ساعت ده صبح با مامورین اگاهی راهیه مکان وقوع جرم شود.
♪عباس میپرسد؛ چی؟ جرم؟ کدوم جرم؟ من که جرمی نکردم.
♠مامور؛ تو امضاء کردی و این بمنزله ی اعتراف هستش. و تو وگرنه مجدد باید بری زیر شکنجه تا اعتراف کنی .
عباس تا صبح نمیخوابد و به فکر فرو میرود . که حالا چگونه از پس چنین مشکلی بر بیاید.
∆او که استخوان ساق پایش و دستانش زیر شلاق شکسته و مدتی نیز بر روی استخوان شکسته شلاق خورده بود و از کف پایش شکافته شده تا فرق سرش زخم خورده ، دیگر تحمل و طاقت شلاق و تازیانه را ندارد و حاضر است اعدام شود تا به این رنج زندگانی پایان دهد.
©عباس صبح به این نتیجه میرسد که به هر طریقی هست دادستان را راضی کند که قتل کار خودش بوده و مامورین اگاهی نیز هرچه بگویند اطاعت کند تا بلکه مجدد به تخم های مردانگیش با طناب وزنه و اهن اویزان نکنند و یا بروی صندلی فلزی داغ که زیرش پیک نیک روشن است ننشانندش . عباس بنا بر پیشنهاد یکی از مامورین رسیدگی به این پرونده ، به دادستان میگوید که ادم ربایی کار خودش بوده.
و او با پرسش جدیدی مواجه میشود. زمانی که از او میپرسند که اکنون ان کودک کجا نگه داری میشود ؟
او میگوید♪ ؛ نمیدانم چون کار من نبوده و زیر شکنجه اعتراف کردم .
دادستان میگوید ♪که مجدد وی تحت نظر اگاهی برای تحقیقات بیشتر قرار گیرد و از وی پذیرایی شود
عباس که مفهوم پذیرایی را میداند یعنی شکنجه و شلاق ، هول میشود و میگوید _؛ نه. نه ، دروغ گفتم ، من اعتراف میکنم که کاره خودمم بوده و الان هم اون بچه رو نمیدونم از کجا باید بیارم تحویلتون بدم
دادستان ♪؛ # یعنی چه؟ مگه بچه رو دست کی سپردی؟ ما رو ببر پیش همون . وگرنه باید بری باز چوب بخوری
عباس از سر ناچاری میگوید ،؛♪ _ من... من.... اون بچه رو دست کسی نسپردم ، بلکه کشتمش . اره ، اره، الان یادم اومد من کشتمش. . من اون بچه رو کشتم . بخدا خودم کشتمش.
♦از او میخواهند که جای دفنش را به انان نشان دهد
و او باز به مشکل بر میخورد و میگوید که ؛_ اون رو دفن نکردم .
♪# چیکارش کردی پس؟
♪_اونو انداختم توی بشکه اسید
#بریم بشکه اسید رو به ما نشون بده ، وگرنه باید بری باز اگاهی
♠_چی؟ اگاهی؟ نه نه نه دروغ گفتم ، بشکه ی اسیدی وجود نداشت از اول. ، بلکه دروغ گفتم .
#پس با جسدش چیکار کردی؟ ما رو ببر نشون بده وگرنه میری اگاهی
♣_من.....من..... من اون بچه رو کشتم و بعد..... بعدش.....
#بعدش چی؟ حرف میزنی یا زیر شکنجه ببریمت تا اعتراف کنی
♦×♦_نه... الان میگم ، بعدش ، بعدش اون رو تکه تکه کردم و خوردمش .♦×♦
♥♥عباس به زندان میرود ، و به وی لقب عباس ادمخوار میدهند .
او با چهره ی خشن و قدی بلند و اندامی نتراشیده و صدایی خشدار و صورتی زخم خورده و خطدار برازنده ی لقبی از این بهتر نمیشد . اما در حقیقت عباس قلبی ریوف داشت . و هرگز ازارش به یک گنجشک هم نمیرسید.
♣عباس بلاتکلیف ، 28، سال زندان ماند تا برایش حکم امد که محکوم به دو بار اعدام و یکبار پرتاب از کوه شده .
یک مرتبه اعدام چون دست به ادم ربایی زده و کودک ربوده شده را به قتل رسانده .
یک مرتبه نیز اعدام مجدد که بخاطر قطعه قطعه کردن فرد متوفی . و مقتول. و توهین به جسد کودک
همچنین به جرم خوردن گوشت ادمیزاد و اعضای بدن کودک فوت شده نیز به پرتاب از کوه محکوم شد .
او از شدت غم سکته کرد و فوت
نمود.
♣∆♣سالها پس از ان ماجرا ، یک فرد غریبه که ساکن همان محله ی کیژده در رشت بود حین درد دل کردن در عالم مستی به دوست خود میگوید که؛ من سی سال پیش در جوانی مرتکب قتل شدم و به یک بچه خردسال تجاوز و سپس از ترس او را به قتل رسانده ام و جسدش را از روی پل به درون رودخانه انداخته ام و پس از ان به اشتباه عباس اهنگر را که همسایه ی مقتول بود به جرم ادم ربایی بازداشت و شکنجه کردند و او نیز به دروغ ادعای عجیبی کرد و قتل را به گردن گرفت و حتی ناچار شد که برای خالی نبودن عریضه و توجیه مفقود بودن جسد کودک به دروغ ادعا کند که انرا خورده است . این عذاب وجدان سالهاست یقه گیرم شده و ان کودک به خوابم می اید .
او هق هق کنان و مست الکل چنین رازی را افشا نمود و تمام معادله حل شد. اما چه سود که این میان در حق فرد بی گناهی ظلم و ناحقی شد.
♣¶♣پس دوستان به این نتیجه میتوان رسید که اگر عباس اقا هرگز با همسایه اش سر جای پارک ماشین بحث نمیکرد و در عصبانیت او را تهدید نمینمود که بر سر وی چنان بلایی بیاورد که مرغان اسمان گریه کنند ، هرگز متهم و یا مورد تحقیق قرار نمیگرفت تا ناچار به اعتراف دروغین شود.
پس لطفا اینبار سر جای پارک با همسایه تان کمی صبر پیشه کنید و خونسرد باشید . زیرا هیچکس نمیداند که چه اتفاقی در اینده ممکن است رخ دهد.