یکی بود ، یکی نموند ، زیرچشماشون کبود ، به زیر این سقف کج آسمون غیر از پول و ثروت ، بودش یکی دونه خدای مهربون . ولی خدای آسمون مثل خورشید نبودش نامهربون ، اگه به یکی داده بودش زر و ثروت و پول ناتموم ! درعوضش به دیگری از مال دنیا داده بودش فقر و فلاکت و یه کوله بار پُر از بدهکاری های ناتموم . قصه ی ما توی یه شهر خوشگل و شیک ، زیر سقف آسمونی ابری و خیس ، میگذره . رشت_این شهرِ خیس و سوخته !.... به گذر ایام چشم دوخته .
شهر لنگ لنگان و پابرچین ، از خط تقارن تقویم گذشته بود ، پاییز سوار بر بادی سرکش و وحشی از کوچه پس کوچه های شهر گذر کرد و وارد شهر رشت شد. پاییز خودش رو بیرحمانه به هر کوه و برزن میرسوند و زوزه کشان از هر مسیری در گذر بود ، نیمه شب اول مهر ماه سال هزارو سیصد و بوق بود ، که خزان به رودخانه ی باریک و عمیق زر رسید ، سرانجام گذرش به عبور از محله ی ضرب افتاد ، ماجرا از دل نازک و رنجیده ی دخترکی شیطون بلا بنام پری شروع شد. . پری بود یه دختر ناز و شیطون و خوش زبون. دخترک یکمکی بود زیرک و ناقلا و با همه اهل محل توی پستوی خلوت هر کوه ،و پس کوچه های خلوت و تاریک ، سمت پل چوبی توی گذر سرد و باریک ، میشًًًًًًًًًًًًًًًٌٌَََََََََََُُُُُُُُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْدش هم کلوم (همکلام) '
دخترک که اسم حقیقیش بود پاچمار ، از خجالت با خودکار توی سجلد شناسنامش اسمش رو کرده بودش پری . پری ناز و شیطون بلا، خسًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌُُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْته بود از فقری همیشگی و مشکلات ناتموم. دلش میگشت دنبال یک همدل و همراهه مهربون. اما از بخت بد ماجرا هر چی بودش خوش قلب و باصفا بین پیر و جوون ، همگی بودند بی پول و فقیر بی فروغ ، هر چی آسوپاس بود با پری همکلاس بود...
. پری خسته و درمونده از این شهر شلوغ از آدمای سرتاپا دروغ ، پری خسته بودش از خستگیاش ، از دل بستگیاش ، ....
اما توی اهل محل بودند ثروت مندای بی نیاز که چشمشون باشه پی اون.
توی اوًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْن خزون ، مثل برگ درختا زٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْرد شدش رنگ رخسار پری . بی پولی و بیکاری ، سخت کرده بودش تاب و تحمل این زندگی ، پدرش با روی سیاه و شرمندگی ، قبول میکرد پول های قرضی از اینو اًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْون . پدرش مریض احوال و پیر بود ، سرپیری دیگه کار کردن واسش خیلی دیر بود. .
از لابه لای روزای سرد خزان ، یهو بیخبر سبز شد یه پیرمرد روباه صفت و بظاهر مهربان...
هربار لحظه دادن پو.ل دستی و قرض به پدر پری ، پیرمرد خرفت و چشم چرون که صدا میکردنش آقای (فاق بلند) - سرشو مینداخت توی خونه ی دخترک ، و سر و گوشی آب میداد با چشم های هیز و نیت پلید ، چهار کنج خونه رو شخم میزد در پی یافتن پری . اگر هم که چشمش می افتاد به پری ، از خود بی خود میشد و طبق عادتی همیشگی با دو تا دستش ، دو طرف کمر شلوارشو میگرفت و چپ و راست میکًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍََََََََََََََََََََََََْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْشیدش بالا ، اقای فاق بلند همیشه میبست ساسبند و کمر شلوار های گشادش را روی شکمش میبست ، و چنین لحظه هایی که هیجان زده میشد و دو دستی مثل بچه ها شلوارش رو میداد بالا ، کمر شلوارش تا سینه اش میرسید ، و از طرف دیگه و پاچه ی شًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْلوارش ، کوتاه می اومد و مچ پاهاش همیشه بیرون بود. پری از کودکی هربار توی گذر از کوچه ی مکارچی ، با آقای فاق بلند اگر میشد روبرو ، از و حالو هوای سرخوش و بی ریاحه کودکانه میخندید و بهش میگفت؛ سلام بخدا.... خخخخ این چیه؟ حاجی فاق بلند مگه شلوار برمودا تن کردی که اینقدر شلوارت کوتاهه؟ خخخخ
آقای فاق بلند هر بار و برای هر کسی از پیر و جوون ، خرد و کلون (کلان) در محله بازگو میکرد قصه های ساختگی و خیالی ، که هیچ کس باور نمیکرد حرفهای تکراری اون رو.
فاق بلند سعی میکرد با قصه های دروغین و خاطرات ساختگی و ثابت و تکراری ، حالت خنده آوره دهان نیمه باز خودش رو که همیشه آب دهانش سرریزه ازش و سبک حرف زدن دماغیش رو توجیح کنه . مثلا یکروز صبح پس از اینکه بدهکاری های پدر پری زیاد شده بود ، فاق بلند سر راهش سبز شد
و گفت؛
سلام پدر پری...
*پدر پری هم علیک گفت و لبخندی مصنوعی زد
°•ْ° فاق بلند همقدم شد با او و گفت؛
•فاق بلند ؛ من چون پولیک دارم توی بینی ، واسه همین اینجوری بلند نفس میکشم
*پدر پری سری تکان داد و گفت؛ میدونم ، اینو صدبار تغریف کردید که چرا پولیک دارید و خاطرات جنگ رو هم صد بار قبلا تعریف کردید
•°•فاق بلند یهو وسط حرفهای پدر پری ، نفسی عمیق کشید ، مکثی میکرد و افکارش باز ناخوااسته بر سر زبانش اومد و زیر لب زمزمه کرد ؛
چی ی ی ی؟ چی شده؟؟ نمیخواد پولمو با سودش پس بده؟ خب پری رو بده. ..°°°°° کمی سکوت°°°°°
بعد بی مقدمه شروع کرد به نقل حرف های ناتمومش و گفت؛ ^ چی داشتم میگفتم؟ آره یادم اومد پولیک رو میگفتم ، اره دیگه زمان جنگ تاخیری بود که من با رمزنده های اسمال که اکثرا بعثی عراقی بودند رفته بودیم خط مقدر ، که پشت کامیون داشتیم میرفتیم واسه فتح کربلا ، چون راه قدس از کربلا میگذشت اون موقع ها . که یک هواپیمای جنگی ارتش ایران نیروی هوایی اومد سمت ما ، و راننده کامیون که اسمش جاسم الوحدانی بود و اهل بغداد و بزرگ شده ی موسل عراق بود از هول و ترس همه ی ما رو خالی کرد توی یه دره ، تا هواپیما موشکش به کامیون اگر اصابت کرد ، ما توی کامیون نباشیم و شاید زنده بمونیم .
*پدر پری که اینبار فهمیده خاطره تکراری نیست و ایده پردازی جدیدی برویش پرداخته شده ، کاملا تحت تاثیر قرار گرفته ، با اینکه میداند تمام حرفهایش دروغ است اما باز دلش میخواهد که حرفهایش را شنوا باشد ، در این لحظه پدر پری با هیجان پرسید ؛ موشک اصابت کرد به کامیون؟
ف_قْْْْْْ بلند؛ نه، چون هواپیماش واسه دشمن نبود ، مال خودمون بود یعنی عراقی بود ، الکی ترسیده بود راننده ی ما ...
*((پدر پری نیز همچون ما ، از حرفهای ضد و نقیض و اشتباهی فاق بلند گیج شد ، نفهمید چرا فاق بلند به گونه ای خاطره اش را نقل میکند که گویی از افراد جنگجویان طرف عراقی بوده است که اینچنین هواپیمای ایرانی را دشمن خطاب کرده و سرآخر نیز با لبخندی ملیح گفته است که ، نخیر هواپیمای خودی بود و برای ایران نبود و راننده الکی ترسیده بودش ، پدر پری منگ و گیج به روبرو خیره مانده و در فکر فرو رفته و گاه تکه ی کوچکی از نان را بر دهان میگذارد و به حرفهای فاق بلند گوش میدهد ))
فاقْْْْْْ بلند؛ داشتم میگفتم...... ما رو مثل مصالح ساختمانی با کمپرسور از پشت کامیون کج کرد و سرازیر کرد توی دره .... که چون دره اش بیش از هزار متر عمق داشت ، یه عده ای بین راه و حین سقوط با اصابت به صخره ها ، شربت شهادت رو معلق بین زمین و هوا مینوشیدند ، خوب یادمه اولین شهید بلاتکلیف ارتش بعث عراق ، یکی از بچه های قسمت تدارکات بنام خالد الجوهری بود ، که سرش با اصابت به یه لبه ی تیز صخره شکست و شهید شد، ولی چون در حین سقوط بود و بلاتکلیف ، در قسمت محل شهادت بروی سنگ قبرش نوشتند ، محل شهادت_ارتًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََََََََََََََََََُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْفاع منفی سیصد و چهل و هفت متر از سطح زمین .
بگذریم ، .... اون لحظات یه حالت روحانی خاصی بر ما حاکم بود و از بس که ارتفاع تا کف دره طولانی بود که برخی از رزمنده های بعثی در گروه ، فرصت رو غنیمت شمردند وٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ حین سقوط به راننده کامیون به زبان عربی فحاشی میکردند که چنین اشتباهی رو مرتکب شده ، برخی نیز دعای شهادت رو میخوندند ، یکی اشهد ان لاالله .... رو میخوند ، کمی پایین تر بچه های قسمت آماد و پشتیبانی یه پنجاه شصت متری به نوشیدن شربت شهادت نزدیک تر بودند و به ما که بواسطه ی چند ثانیه دیرتر افتادن از کامیون چندین متر ازشون عقب مونده بودیم حسادت میکردند چون میدونستند که احتمال زنده موندن ما بیشتره چون بروی تپه ای از جنازه ها سقوط میکردیم ، و ما هم به اونا حین سقوط فخر میفروختیم ....
عرضم به حضور شما که پدر خانم ما باشی ، نه... نه... ببخشید! اشتباه لپی بود ، میخواستم بگم که عرضم به حضورتون پدر پری خانم ما باشید که....اون لحظات با ترشح هورمون اندرنالین ادم یه حال خاص و مَلَسی پیدا میکنه ، جاتون خالی بود بوالله . زمان از نظر ادم کُند و آهسته میگذره ، من دقت کردم دیدم آبدارچی ، سر تیپ ، سرگروهان ، سرلشگر و سرآخر ته صف هم عمار الدوعه که دژبان ما بود و آخرین فرد هم که خود شخص بنده حین سقوط همگی در یک خط فرضی و عمودی و همراستْْْْْْْا و ستْْْْْْْْون مشترک در حال پیمودن مسافت باقیمانده تا کف دره و نوشیدن شربت جام شهادت هستیم ، خلاصه ما همگی در یک خط همراسْْْْْْْْْْْْْتا سقوط کردیم که همگی شهید شدند بجزء سرلشگر و بیسیم چی ، که سرلشگر چون افتاد روی سر سرتیپ و سرگروهان اونا رو کشت و شهیدشون کرد ، سر آخر هم دژبان که سلاح مسلسل برتا داشت افتاد روی سر آخرین نفر اما اون لحظه از اصابت هیچ کس شهید نشد بین دژبان و سرلشگر.
اما چند لحظه بعد من که هنوز صد متری به اثابت به تپه ی جنازه ی همرزمنده های بعثی خودم فاصله داشتم ، دستم رفت روی ماشه ی یوزی و از شلیک در حالت رگبار. چندین تا تیر خورد به پاهای سرلشگر. و اون زمین گیر شد ، دژبان با تعجب سرشو گرفت بالا ، و منو در لحظات پایانی سقوطم به نظاره نشست و دژبان ، زنده مونده بود ، و حتی چند لحظه ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْبه من نگاه کرد ، البته چند ثانیه ی کوتاه، و منم بهش نگاه کردم که یهوْْْْْْْْْ هووْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْوٌْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْْْْْْْوْْْْْْْْْْووْْْْْْوٌْْو دووووووب ... آخرین نفرم که بنده بودم تلپ با صدای دوووب رسیدم به باقیه ی رزمنده ها
*(پدر پری با ابرو هایی بْْْْْْْالا و نان در دست با حالتی متعجب و نگاهی مبهم پرسیید) ؛ ببخشید فاًٌٌََُُُِّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْق بلند عزیز ، اون قسمت. تلپی بووووم رو درست متوجه نشدم ، صدای خمپاره ی دشمن بود ؟
فاق بلند؛ ،نه صدای سقوط من روی یکی از محدود افراد زنده مونده ی گروهان بود ، که داشت بهم نگاه میکرد ،یعنی دژبان اونم گردنش بخاطر سقوط من برسرش شکست و سریع شهید شد، خوشا بسعادتش، بعد همون لحظه نگاهم افتاد به بیسیم چی ، که یک جوان ناز و توی دل برو و سفید روی و اهل دل و باصفای اهل شهر کرکوک سمت اربیل عراق بود ، اما خیلی ریز جسه و ریز نقش بود ، لاغر و نحیف بود اما قوس کمر خوبی داشت ، اکثرا ازش راضی بودند ، یعنی کارش رو خوب بلد بود ، این جوان صورتش مثل صورت یه نوزاد لطیف بود ، دریغ از یک دانه تار موی روی صورتش ، پشتکار خوب و برجسته ای داشت فقط پشت کمرش جای چند تا بخیه ی قدیمی معلوم بود که توی ذوق میزد...
*پدرپری که از تعجب چشمانش بیرون زده و تا انتها دهانش باز و فکش افتاده ، پرسید؛ مگه اون لحظه همگی لباس جنگ تن نداشتید و لخت بودید که جای بخیه هاش معلوم باشه؟
فاق بلند؛ نه.... اینکه گفتم توی ذوق میزد مربوط به خاطرات شبهای پیش از آغاز عملیات بود ، یادش بخیر ه ی ی ، چی شده؟ هااا؟ داشتم میگفتم ... ، همیشه زیر چشماش کبود و گود افتاده بود ، و نیمه شبها همش از این تخت به اون تخت میکرد و نوبتی به رزمنده ها سر میزد ، یکبار هم بتازگی ازم پرسیده بود که فاق بلند جووون ، تو هم آرررٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍَِِّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْرره؟؟ بگذریم ، دیدم شهین زنده ست ،
*(پدر پری از تعجب آب دهانش را بد قورت داده وًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ به سولفه می افتد ، و در آخر میپرسد ؛ چی؟؟؟ داشتی خاطره دره ی شهادت رو تعریف میکردی ، بعد یهو شهین خانم دیگه از کجا سبز شد؟
_منظورم از شهین جووون همون پسرک ظریف اندامًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌَُُُِّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ و بیسیم چی هست ، اسمش شاهین الکمری بود اما چون یک حالت اوا خواهرانه داشت ، خودش اصرار داشت که شهین صداش کنیم . خب داشتم میبستم برات... چی؟ چی گفتم؟ نه ... نه... ببخشید ، داشتم میگفتم برات ، وقتی که من هم رسیدم کف دره و سقوطم تموم شد دژًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََََََََََََََََََََُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْبان که خیره به من بود یهو شهید شد . چون من افتادم روش و گردنش شکست ، در ضمن از شدت برخورد من به تپه ی پیکر شهدای اسمال کف دره ، ناگهان خود بخود یه چیزی سوووت کشید و بیشتر شبیه به زوزه ی شلیک یه آرپیچی هفت بود ، که انگار بواسطه شدت اصابت من به انبوه نفرات خود به خود و سرخود شلیک شد ، یعنی از زیر پیکرهای پاک و مطهر شهدای نازنین شلیک شد و بیسیم رو با خودش برد
*پدر پری ؛ پس بیسیم چی یعنی همون شاهین که شما میگفتید شهین و شما زنده موندید؟ اما بیسیم برای درخواست کمک نداشتید درسته؟
ف ق بلند؛ _ نه دیگه ، اون موقع که ارپیچی هفت گرفت به بیسیم ، دیگه فقط من یکی زنده مونده بودم
*پ،پری؛ خب پس اون پسره شاهین چی شد؟
ف_ق بلند؛ ، چون ارپیچی وقتی که گرفت به بیسیم ، بیسیم هنوز روی کول بیسیمٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌْْْْْْْْْْْْْْْچًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََََََََََََََََََََََََُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْی بود ...
*پدر پري ؛ آقای فاق بلند منظورت از جنگ تاخیری ، جنگ تحمیلی بود؟
__نخیر ، اون دو سال اول جنگ ، که عراق به شما حمله کرد تحمیلی بود ، بعدش که شما خرمشهر رو پس گرفتید و قرارداد صلح الجزایر و دریافت قرامت رو نپذیرفتید تا شش سال دیگه هم جنگ رو کشش بدیم ، اسمش شد جنگ تاخیری
*پدر پری؛ فاق بلند جان منظورت رمزنده های اسمال چیه؟ رزمنده های اسلام رو میگی؟
__ نه فدات شم ، اون موقع دیگه ما داشتیم تهاجم میکردیم ، نه دفاع ، و جزایر فاو رو هم تصائب و فتح کرده بودیم ، و ما جزوء قسمت شنود سیستم مخابراتی دشمن یعنی شما بودیم و رمز شکن بودیم ، و اسم سرگروهبان ما ، اسماعیل الغفار البرهانی بود ، که به ما میگفتند رمزنده های اسمال یعنی اسماعیل . که همون روز توی کامیون شهید شد . ..البته بین خودمون باشه من در طرف لشکر ایران و یا نیروهای ایرانی نبودم و نمیجنگیدم ، بلکه برای گروهک مشاهدین خرق ازادی میجنگیدم
**(پدر پری با شنیدن این حرف مثل مجسمه خشکش زد و بی حرکت ایستاد ، تکه نان بزرگی که تازه در دهانش گذاشته بود در بلاتکلیفی نیمی در دهان و نیمی دیگر بیرون از دهاًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْن مانده بود ، پدر پری حتی پلک هم نمیزد ، چه برسد که بخواهد نان را بجود و قورت دهد!... سپس گفت؛
منظورت مجاهدین خلق ازادیه؟ یعنی تو نیروی رمز شکن مناًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍفقیًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْن بودی ، و اون لحظات داشتید سمت خاک ایران حمله میکردید ؟ که با دیدن هواپیمای ایرانی ، راننده ترسید و شما رو تخلیه کرد مثل نوخاله توی دره؟.... باقیه هم رزم های تو همگی بعثی عراقی بودند و چون تو ایرانی بودی و فارسی بلد بودی داشتند میبردنت که خطوط مکالماتًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ سپاه ما رو شننود کنی و بهشون اطلاع بدی؟ واقعا که چه انسان منزجر کننده ای هستی ..
(فاق بلند نفسی عمیق کشید و شکمش رو یه نگاه زیر چشمی کرد ) و گفت ؛
هه ی ی ی پدر پری میدونی چند وقته که چشمم بهش نیفتادهٌٌَِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ..
*پدر پری؛ کی رو میگی فاق بلند جان؟
•°• ف،ق؛ این شیطون بلا رو میگم دیگه ....
**پ،پری؛ والا متوجه نمیشم چی میگی فاق بلند ، تو که با چشم و ابرو داری شکمت رو اشاره میکنی ، و میگی اینو میگم دیگه!.. ولی خب شکم به این بزرگی که جلوی. چشمته و همچین تماشایی هم نیست...
•° ف،ق؛ ه ی ی هرچی میکشم از دست همین شکم بزرگ میکشم ، که بین مون جدایی انداخته ، و نمیزاره که ببینمش
*_پدر پری که متوجه ی منظور فاق بلند نشده بود ، حوصله اش از پر حرفی های فاق بلند سر رفت و خواست که خدا حافظی کند و گفت؛
خب من برم که دیرم شده ، با اجازه ی شما. ، فعلا خداحافظ ..
پدر پری رفت در حالی که فاق بلند ساسبند هایش را با دستانس کش و قوس میداد و غرق افکارش شده بود ، چشمان هیز و پلیدش خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی شکمش شده بود و لبخند شیطنت آمیزی به لبانش نشسته بود ، ابرو هایش را به نوبت بالا می انداخت و زیر لب میگفت ؛
~ امشب چه شبی ست~ ، شب مراد است امشب ، ~ مراد بابا زیره لحاف است امشب ~، بادا بادا مبارک بادا~ ، ایشالله مبارک بادا ....
شب فاق بلند رفت و شلوغ بازی در آورد
که الع بلع جیمبلعه
پاشو کرد توی یه کفش که من پولم رو میخوام
حین هوار زدن و بی ابرو کردن پدر پری ، تمام همسایه ها اومده بودند تماشا
فاق بلند هم حین هوار زدن یه نیم نگاهی به پری داشت ، و چشمک های بی حیا و اشاره های رمزی ...
پس از مدتی...
پدر پری که باید پول زیادی را که از فاق بلنده پیر قرض گرفته بود، پس می داد ، دست خالی و با گردن کج اومد بیرون ، ، پری هم تنها امید و بهانه ی زندگیش بود که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی فاق بلند طمعکار متوجه شد پدر پری نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دخترت ازدواج کنم بدهی تو را می بخشم و پری از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و فاق بلند نفسی بلند کشید ، شلوارش را داد. بالا ، و زیر لب زمزمه کرد؛
به من میگن کلاه بردار الان بببین چطور سرت رو گول میمالم. خخخخ
سپس برای اینکه حُسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّّّّّّّّّّّّْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دخترت ، یعنی پری باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه پری انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین فاق بلند خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان یعنی پری خوشگله را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه پری گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. فاق بلند هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و پری نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
این یک حکایت پندآموز بود که برای شرح پیرنگ و قسمت پیش آگاهی و عنصر روایی برای هنرجویان کانون پویندگان دانش به آن شاخه و برگ دادیم.