نگاه چشم ها مرا نیز افسون کرد.چند ثانیه از فرط غضب به خود می پیچیدم ،بعد چیزی در دل من آب شد .عقده ای گشوده شد .زخمی سر باز کرد و خون از پهلوی آن ریخت . سستی گوارایی به من دست داد ،دیگر شناختمش .پهلوی خود گفتم :چه کشیده است از دست این زن!

قسمتی از کتاب چشم هایش نوشته بزرگ علوی با تکه ای از مطالب دیگر.