دلم برای خواهری ات تنگ شده...
چنگ می زنم به تمام خاطراتِ سایه روشنی که از تو دارم و رنج می کشم و از رنجی که کشیدی رنج می کشم و از رنجی که می کشم رنج می کشم.
سایه ی سنگین غم روی قلبم، ضربانش را محدود کرده ،به سختی می تپد.
پژمردگیِ رازهای ناشکفته آزارم می دهد. می بینم نیستی انگار که تاکنون نبوده ای و حس می کنم هستی انگار تاکنون نرفته ای.
کلمات برای توصیف دوریِ تو لال شده اند، این چشمِ کم سو جای اشکی دیگر ندارد، این دل جای تنگی دیگر را و این قلب زخمی طاقت زخمی دیگر را.
مردم ناسازگار، روزگار سخت و دلِ تنگ ترکیب کشنده ای ست به همه شان دچارم به تو بی چاره...