بعضی شب های زندگیت به راحتی صبح نمیشن و زخم رد شدن هر ثانیه اش رو حس میکنی. سعی می کنی خودت رو مشغول کنی تا زمان رو بکشی اما زمان تورو میکشه. در ازای یک ساعت سختی که درونت میگذره ساعت فقط پنج دقیقه به جلو حرکت میکنه و اینطور عذابت میده . توهم کاری نمیتونی بکنی.
این شب ها یه سال به عمرت،چندتا چین به پیشونیت،چندتا تار سفید به موهات و هزارتا زخم به قلبت اضافه میکنن.
هر کسی از این شب ها زنده بیرون بیاد دیگه آدم سابق نیست و جالب این جاست که آدم جدیدی هم نشده.
وقتی شب های این مدلی زندگیت زیاد بشن روزهای زیادی برات پیش میاد که حوصله زندگی کردن نداری و فقط دلت میخواد یه جا بشینی و هیچ کاری نکنی.
توی دلت اینقدر حرف جمع میشه که نمیدونی به کی بگیشون و وقتی هم که کسیو پیدا میکنی که حرفاتو بگی کلمه ها غریبه میشن و کنار هم قرار نمیگیرن.
تو مثه مرکز دایره تنها وسط معرکه می شینی و هیچ قطر و شعاعی تورو به محیط دایره وصل نمیکنه. ارتباطت با دنیا محدود میشه و تنها میتونی از پرگاری که دایره رو کشیده و تورو اون وسط تنها گذاشته شکایت کنی.