حسین
حسین
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

منِ شکارچی

راننده‌ی اتوبوس بین شهری بود، کم شدنِ سرعت ماشین نشون میداد که قصد توقف داره. لحظاتی بعد، اتوبوس جلوی یکی از توقف‌گاه‌های کنار جاده ایستاد، نیم ساعت توقف داریم، نهار،نماز، حرکت. تا اصفهان، دیگه نِگه نمیدارم‌ها. اینو گفت و خودش هم پیاده شد.رفتم پایین ولی قرار نبود نهار بخورم، آخه من، چند کیلومتر جلوتر، اصفهان، پیاده میشدم. مسافرهای شیراز، ولی باید دلی از عزا درمیاوردن. وقت‌هایی که اتوبوس اصفهان گیرم نمیامد، این بساط را داشتم. کلی معطل میشدم که اینها نهار بخورند.سر نیم‌ساعت، شاگرد شوفر، داد زد : جا نمونی! رفتیم‌ها، مسافراصفهان،شیراز جانمونی! استرس این جمله‌ها از کنکور هم بیشتر بود. رفتم بالا و در ردیف اول، سر جای خودم نشستم، راننده انگار، اولین نفر اومده بود، شاید ترسیده بود کسی صندلیش رو بگیره! پایین اتوبوس، پسری داشت موز میفروخت. دیگه تقریبا همه سوار شده بودند، شاگرد شوفر اومد بالا و نشست کنار راننده. رو کرد به راننده و گفت : چرا نهار نیومدی بخوری؟ معلوم بود اولین سفری هست که باهم میان. راننده گفت: نهار من اونجاست! بعد، پسرک موزفروش! رو صدا کرد و دو تا موز خرید. ادامه داد: این هم نهار ، من سی ساله گوشت نخوردم! شاگرد با تعجب گفت: شوخی میکنی. راننده گفت: حالا برات تعریف میکنم. موز رو خورد و با آب و تاب شروع کرد: من عاشق شکار بودم. هفته‌ای یکبار شکار نمیرفتم انگار یک چیزی کم داشتم. یک روز که با دوستان، رفته بودیم، یک گوزن توجه‌مون رو جلب کرد. تصمیم گرفتیم محاصره‌ش کنیم که نتونه فرار کنه. کم‌کم بهش نزدیک شدیم.یک‌جا ایستاده بود و حرکت نمیکرد. باز هم نزدیک‌تر شدیم ولی انگار نمیخواست فرار کنه. با تعجب به هم نگاه کردیم. دیگه مارو دیده بود ولی همچنان ایستاده بود تا جاییکه کاملا دوره‌ش کردیم. داشتیم شاخ درمی‌آوردیم. ما شکارچی بودیم ولی الان داشتیم لمس میکردیم بدن گوزن رو. یکی از بچه‌ها داد زد: اینجا رو ببینید. یک چوب تیز، درست کنار چشم گوزن فرو رفته بود. اون به ما اعتماد کرده بود تا بهش کمک کنیم. تفنگ‌ها رو زمین گذاشتیم و شروع کردیم به بیرون کشیدن اون تکه چوب. قطره اشکی از چشم گوزن سرازیر شد. حس عجیبی بود. چوب رو درآوردیم و زخم رو ضدعفونی کردیم. راه رو باز کردیم تا بتونه از اونجا دور بشه. چند قدم رفت و ایستاد، رو کرد به ما و با یک مکث، حرکت کرد، دوباره ایستاد و نگاه کرد. انگار میخواست مارا به‌دنبال خودش بکشونه. این کار رو تکرار کرد. دیگه مطمئن شدیم که باید دنبالش بریم. رفتیم و بعد از چند دقیقه روی یک تخته سنگ ایستاد، با پا روی آن ضربه زد و پایین رفت. جلو رفتیم، تخته سنگ رو تکان دادیم. عجیب بود! زیر تخته‌سنگ پر از عسل بود. وحشی‌ترین و ناب‌ترین عسلی که در زندگی‌ام خوردم. عسلی که هدیه‌ی یک گوزن بود به یک شکارچی. راننده ادامه داد: از اون روز تا حالا، سی سال میگذره و من لب به گوشت نزدم. منِ شکارچی...

این یک داستان واقعی بود

یک حسین هستم. آدم بدی نیستم به نظر خودم. در این یک مورد نظر خودم اهمیتی نداره البته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید