داشت ماهیتابه رو روی گاز جابجا میکرد که صدای زنگ خونه به صدا دراومد، گفتم صدای جیلیز ویلیز روغنت داره میاد، به کارت برس من در رو باز میکنم. احسان بود، با همون سر و شکل همیشگی. هنوز پاش به حیاط نرسیده بود که صداشو انداخت توی گلوش و داد زد : مجید دوتا تخم مرغ اضافه کن، بعد خودش یه خندهی شیطنتآمیز کرد و رو به من با صدای آروم گفت : این رفیقت به جز نیمرو چیزی بلد نیست؟ به ذهنم اومد بگم چرا املت هم بلده درست کنه، ولی ترجیح دادم نگم. شاید ذهنم رو خونده باشه، نمیدونم.مجید ولی حرفش رو میزد همیشه، داد زد: اگر میخوای باز غرغر کنی کوفت هم نمیدم بخوری. ولی هردومون میدونستیم که مجید مهربونتر از این حرفاست. چند سالی میشد که من با مجید و احسان رفیق بودم، دقیقتر بخوام بگم ، میشه از روز اول دانشگاه. همون روزی که خیلیها با هم آشنا میشن. من ترجیح دادم مسافت چند ده کیلومتری خونه تا دانشگاه رو در رفت و آمد باشم، ولی اون دو تا از همون روز، رفتن که بگردن دنبال خونهی دانشجویی و البته شانسشون هم خوب بود چون سه ساله که همینجا جاگیر شدن.من هم که مهمون ناخوندهی همیشگی بودم.تا ما برسیم داخل، مجید سفره رو هم انداخته بود.احسان مثل همیشه با همون لباس بیرون و دست نشُسته، لیز داد خودش رو سر سفره.هنوز قاشق اول به نیمرو اصابت نکرده بود که زنگ خونه، دوباره به صدا دراومد. اینبار احسان ازخود گذشتگی کرد و رفت در رو باز کرد. صدا، صدای آقا خسرو بود، صاحبخونهی فوقالذکر!!آقا خسرو از اون تبریزیهای اصیل و باصفا بود، با یک لهجهی شیرین و دوستداشتنی. صدای تشکر احسان و بسته شدنِ در شنیده شد و لحظاتی بعد احسان با یک قابلمه غذا و یک چهرهی خندانِ پیروزمندانه، در آستانهی در ظاهر شد. آقا خسرو ،گوسفند، قربونی کرده و برای همه همسایهها و فامیلهاشون گوشت قربونی برده؛ احسان ادامه داد: چقدر باحاله این آدم. میدونسته ما بر اثر نیمروهای حضرتعالی، همیشه سوء هاضمه داریم ، چلوکباب برگ، زده برامون آورده. سرتون رو درد نیارم، اونروز ناهار، دلتون نخواد، یک غذای لاکچری به بدن زدیم که تمام اعضای بدنمون متعجب شد. البته مدیونید فکر کنید چیزی از اون نیمرو باقی موند....