اون بالا رو میبینی؟ - زن فلسطینی میگوید -
میتونی بلند شی اونجا رو نگاه کنی؟ میبینی آسمون چقد صافه؟ میتونی بوی زیتون تازه رو حس کنی؟
مرد به سختی تکانی به خودش میدهد و چشمانش را باز میکند: آره میبینم. آسمون اونقد صافه که بال زدن یه پروانه هم میتونه طوفان به پا کنه!
مرد که حالا خودش را جمعوجور کرده و خاک از تناش تکانده، روی کُندهی زانو مینشیند و دستها را سایبان چشم میکند. زن ادامه میدهد: دو روز گذشته. ینی ۴۸ ساعت. ۴۸ ساعته که زیر آوار موندم و کسی حواسش بهم نیست! کاش حداقل بارون میزد. رو میکند به مرد: از دیروز که اومدی اینجا فقط غُر زدی! پاشو یه کاری بکن. به تو هم میگن مرد؟! مرد! چه واژهی غریبی؛ مرد ینی چی؟ ینی هرکس اونجوریه مَرده، هرکس اینجوریه زن؟ چرا مرد باید زنو نجات بده؟
مرد میان حرف زن میپرد: چقد حرف میزنی! مغزمو خوردی. به توچه مرد کیه زن کیه؟ به من چه زن چیکار میکنه، مرد چیکار؟ هلاک شدم از گرما. تو گرمت نیست؟ نه، اگه گرمت بود که انقدر وراجی نمیکردی.
مرد که حالا دیگر روی پاها ایستاده، نگاهی به سرتاپای زن میاندازد: چقدر کثیفی تو! چرخی دور خودش میزند و ادامه میدهد: ببین یه دونه غبار هم رو تن من نیست و دستش را لای موهای طلاییاش میکشد. زن طوری روبروی مرد میایستد که با گوشهی چشم، او را میبیند. سرش را رو به آسمان میگیرد: راست میگی. هوا خیلی گرمه! من عادت دارم به این هوا. تو هم عادت میکنی. ینی مجبوری.
دست میاندازد و بافهای از گیسوانش را بیرون میآورد. موهای خرماییاش زیر نور خورشید میدرخشند.
- نگا کن، هنوز گره موهام باز نشده. هنوز این کش قرمز که یاسر از سوریه آورده باهامه. هوا خیلی گرمه. اینجا باید زندگی کردن رو بلد باشی. باید بتونی دووم بیاری! واسه تو که از اون سر دنیا اومدی سخته؛ شاید اصلا نتونی یاد بگیری. ولی ما بلدیم.
زن که حالا روسریاش را از سر باز کرده و گیسوانش در باد رهایند، رو به مرد میگوید: پشت سرتو نگا کن! یه پروانه داره از رو شونههات پرواز میکنه. آره شاید طوفان بیاد!