خسته بود. از زندگی، از مدرسه و آدم هایش، از درس. از مدام خسته بودن، خسته شده بود.
دیگر واقعا حالش از افسردگی ، خسته بودن و عذاب اتفاقات گذشته را کشیدن به هم میخورد.
انگار تمام دانسته هایش از بین رفته بودند. کلمات برایش بی معنی شده بودند. که بود؟ در این جهان چه میکرد؟ آیا توانسته بود همان دوستی باشد که او برایش بود؟
تنها یک چیز را میدانست...
رابطه ی دوستی ای که از اول دبستان تا الان دونفره حفظش کرده بودند، به تک تک دوستی هایی که در دبیرستان ساخته بود میارزید.
در اتاق زیر شیروانی اش. نشسته بود، مکان امنش. به شمع نیمه سوخته خیره شده بود. شمعی که یک تنه، با تاریکی اتاق مبارزه میکرد.از وقتی وارد دبیرستان شده بود حتی یک شب هم نتوانسته بود با آرامش بخوابد.
از روز اول سال هشتم، کسی اینجاست. همیشه آنجا بوده. همیشه آنجا بوده و او حتی متوجهش هم نشده بود. همیشه و همه جا ماننده هاله ای همراهش بوده. کسی که هیچکس از وجودش خبر نداشت. کسی که هیچ موجود زنده ای به جز خودش او را نمیدید. آنجا بود و مدام می پرسید:"چرا اینقدر باهاشون خوبی؟!" "کاری که پارسال باهاش کردی عوضی بازی محض بود" "خوشت میاد درباره ات اینطوری فکر میکنن؟" "هیچ وقت تاحالا خودتو جای اون گذاشتی؟" " چرا هیچوقت نمیتونی کمکش کنی بهتر شه؟" "واقعا فکر میکنی اونایی که می ترسی از دستشون بدی، وقتی نباشی اصلا نبودتو حس میکنن؟". تمام این سوالات، دلایل اصلی سردرد مداومش بودند. شقیقه هایش توانایی تحمل این حجم از درد را نداشتند و اعتراضشان را از چشم هایش بیرون میریختند.
جوابی برایشان نداشت. نمیدانست چرا. همین سردردش را تشدید می کرد. آنها او را رها میکردند. در جمعشان راهش نمیدادند. برایشان فقط یک وسیله ی سرگرمی بود. بود و نبودش برایشان فرقی نمی کرد. کاری که پارسال با دوستش کرده بود غیر قابل بخشش بود. هردویشان این را می دانستند. عذاب وجدان داشت. دوستش می گفت او را بخشیده و حتی به آن قضیه فکر هم نمی کند. اما... دروغ است نه؟ از یک جا به بعد، دیگر نتوانست فرق بین دروغ و صداقت را تشخیص دهد. نمی توانست کمکی به بهتر شدن حالش بکند. درحالی که او همیشه حالش را خوب می کرد و هوایش را داشت. اما به او که رسید، کلمات تمام شدند... نمی توانست حرف بزند. دهانش قفل می شد. ذهنش پر از دود می شد و جایی را نمی دید. کلمات از ذهنش محو می شدند. دیگر هیچ چیز بلد نبود.
زندگی اش در نتوانستن ها خلاصه می شد... مجموعه ای تازه چاپ شده از کار های انجام نشده.
جلد اول کتاب های نخوانده و فیلم های ندیده
جلد دوم آهنگ های گوش نداده
جلد سوم اشک های نریخته
جلد چهارم درس های نخوانده و مشق های ننوشته
جلد پنجم حرف های نزده
جلد ششم نقاشی های نکشیده
جلد هفتم خاطرات فراموش نشده
جلد هشتم کمک های نکرده و نخواسته
جلد نهم نُت های نزده
جلد دهم داستان های ننوشته
جلد یازدهم خرید های نرفته و ....
هر جلد از مجموعه ی طولانی زندگی اش به قطوری درد هایی بود که کشیده.
ذهنش آشفته بود. موجودات زیادی در سرش سر و صدا می کردند. صداهایشان چندان واضح نبود. همهمه ی بلندی بود میان خرابه های افکارش.
واقعا چرا با "آنها" خوب بود؟ نه تنها او، بلکه هیچکس جوابش را نمی دانست.
نیمه شب بود. همه خواب بودند. همه، به جز او. نمی توانست بخوابد. این روز ها حتی به کما رفتن هم دردی از او دوا نمیکرد. تنها نبود. افکار بی پایانش همیشه همراهش بودند. سرزنش ها، حسرت ها، خستگی ها. همه و همه کنارش بودند. تا همیشه. تنهایی اش را می خواست. کمی آرامش می خواست. می خواست برگردد به دوران بچگی اش. به قبل از آن اتفاق. به قبل از آشنایی با چهره ی واقعی دنیا. به آن زمان که بزرگترین دغدغه اش شبیه نبودن بستی عروسکی اش با عکس جلدش بود. به آن زمان که تنها دلیل گریه اش، کنده شدن دست عروسکش بود. نیاز داشت برگردد به سال ششم، سال آخر دبستان. به آن جمع 18 نفره، که دور از چشم معلم، سر کلاس آهنگ گوش می دادند.
اشک روی گونهاش غلتید. غلتید و افتاد روی یقه ی سفید لباسش. قطره ی اشکی، آلوده به کلمات ناگفته. کلماتی که هرگز بر زبان نیاورد. "دوستت دارم" "ممنون" "ببخشید" "دلم برات تنگ شده" "نمی خوام دیگه ببینمت" "ازت ناراحتم" "می شه حرف بزنیم؟". انگار هرچه می گذشت، حرف زدن سخت تر و سخت تر می شد.
داغون بود. از دست داده بود. تقریبا همه چیزش را. خاطراتش را، ولی مگر همین را نمی خواست؟ شاید بخشی هنوز مانده بودند و آن بخشی که نباید از یادش رخت بسته بود. تنها کسی می توانست چیزی به او بگوید، تک رفیقش بود. کسی که از اول دبستان، با تمام نواقص رابطهشان، با وجود آن یک سال خلاء بزرگی که بینشان ایجاد شد، تنهایش نگذاشته بود. هنوز دوستش داشت و آماده بود تا هر لحظه کمکش کند. مهم نبود چقدر به جان یکدیگر غر بزنند، سر یکدیگر فریاد بزنند، باهم حرف نزنند یا گاهی نبینند ناراحتی هم را. آن دو همیشه طرف هم بودند. همیشه و تا ابد. این قولی بود که خیلی وقت پیش به هم دادند. دوستی که با وجود فاصله ی زیاد بینشان، یکدیگر را بیشتر از هر چیزی دوست داشتند. اما مشکلی این وسط او را آزار می داد. مدرسه هایشان از یکدیگر جدا بود، و تمام مشکلات او هم به مدرسهاش منتهی میشد.
کسانی را پیدا کرده بود، اما شکاف درونش بزرگتر از آن بود که با این چیز ها پر شود.
نمی توانست تا ابد فقط با خودش حرف بزند. کسی را نیاز داشت. کسی که او را از بیرون ببیند. کسی که در مدرسه همراهش باشد... کسی که از شکاف عمیق وجودش، و حتی چندین شخصیتی که در ذهنش دارد خبر داشه باشد، ولی خود او نباشد.
او فقط... در این دنیای جدید، هیچکس را نداشت... هیچکس را.
فکر می کرد. نمی دانست به چه چیزی. فقط فکر می کرد. ذهنش آشفته بود. پر از افکاری که نمی دانست باید با آنها چه کند. گاهی به اینکه اگر پارسال آن افتضاح را به بار نیاورده بود آیا اتفاقات طور دیگری رخ می دادند؟ گاهی به اینکه اگر آن اردو را نمی رفت الان روابطش چطور بود؟ و گاهی به اینکه اگر هنوز هم همان 18 نفر سال ششم، در همان مدرسه ی سابق بودند، الان حالش بهتر بود؟ ممکن بود دیگر فکر خودکشی به سرش نزند؟ ممکن بود الان شب ها راحت تر می خوابید؟ و باز هم همان سوالاتی که هیچکس جوابشان را نمی داند...
اشخاص زیادی در زندگی اش بودند.
همراهان بازمانده ی دبستان، و دوستان غیر واقعی و کمتر از هیچ دبیرستان.
با هر کدام مشکلاتی داشت. به جز او. او تنها کسی بود که برایش مانده بود. همه یا رفته بودند و یا در حال رفتن بودند. می شد از روی رفتار و نوع نگاهشان کاملا این را فهمید. دوستی که شناخت بیشتری نسبت به او داشت می گفت:"هی بیخیال! تو صمیمی ترین دوستت رو از دست دادی، قبول. ولی من هیچوقت قرار نیست ولت کنم!" اما حتی او هم رفته رفته فاصله اش را بیشتر می کرد. می ترسید. بااینکه می دانست قرار است روزی دیگر او را نشناسد، می ترسید دوباره از دستش بدهد.
فقط و فقط، او برایش مانده بود. کسی که هیچ سوالی درموردش وجود نداشت. هیچ چیزی نداشتند که از یکدیگر مخفی کنند. تنها کسی که مطمئن بود، همانقدر که او ترس از دست دادنش را دارد، از جداییشان بیزار است.
دلتنگ بود. دلتنگ پسری که کمترین گفت و گو را با او داشته. دلتنگ یک سال ششم دبستان. دلتنگ دوست های سابقش. دلتنگ لحظات کوچک اما شادی بود که با یکدیگر ساختند. آن لحظات کوچک، باارزش ترین دارایی هایش بودند. و به هیچ قیمتی حاضر نبود آن ها را از دست بدهد. به هیچ قیمتی.
هیچ چیز دیگر مثل سابق نبود. هیچ چیز. با خیلی ها قبلا صمیمی تر بود... امسال، در همین بازه ی زمانی 9 ماهه، خیلی از روابطش کمرنگ و حتی ناپدید شده بودند. و باز هم تنها چیزی که هرگز عوض نشده بود، دوستی اش با ماتیلدا بود:)
یک چیز را می دانی؟ تقریبا 99% آدم ها از دور قشنگ ترند...
اما آن 1%... وجود انسان هایی که در این 1% جای می گیرند باعث می شد کمی، فقط کمی راحت تر این دنیای غریبه را تحمل کند. این یک درصد در زندگی او، شامل اولین و تنها دوستش می شد:)
دخترک خسته بود. از همه چیز. می ترسید..؟ دیگر نه. نه به اندازه ی قبل. اما دلتنگ بود. دلتنگ خیلی چیز ها. حتی بیشتر از قبل...
دلتنگ دنیایی آشنا بود. دنیایی که هیچ کس در آن، شخص دیگری نبود..:)
پایان
براساس داستانی نسبتا واقعی
.
.
.
.
.
.
پ.ن: ازت ممنونم که قشنگ ترین دروغ زندگیم شدی:)
- دونسنگ کوچولوی دلتنگت
به قلم آنکه هیچکس نیست اما همه کس بوده...