Yujin
Yujin
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

00:00:00

Mina:)
Mina:)


در باز شد و سرمای بیرون به داخل کافه خزید. دخترک سردش نبود. آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه چیزی نمی‌شد. درحالی که به بیرون پنجره خیره شده بود، با شنیدن صدای لوکا، زهره اش را با قطرات باران یکی شد و به خودش آمد.

"حالت خوبه؟"

"آره...گمونم"

لوکا دستش را روی دست سرد تر از برف مینا گذاشت و لبخندی به گرمای خورشید تابستان زد. لبخندش مسری بود و باعث شد نسخه ی کوچکتری از آن روی لب های مینا بنشیند.

"هنوز ذهنت درگیر اونه؟"

دختر بدون صدا یا حرفی، فقط با تکان دادن سرش تایید کرد.

"نمی‌تونم از توی مغزت بیرون بکشمش... ولی اون دختره فقط قمپز در کردن بلده..."

"قضیه اِما نیست. اون کم عقل ذره ای اهمیت برام نداره. ولی دن... می‌دونم؛ آدم درستی نبود ولی هیچکس حقش نیست اونجوری جون به ازراعیل بده... آره ازش متنفر بودم ولی هر کار اشتباهی هم که کرده باشه بازم برادرمه. اگه نداشتمش اتفاق خاصی نمی‌افتاد ولی حالا از دست دادنش دردناکه..."

سرش را به اطراف تکان داد و افکار هفته ی گذشته را بیرون کرد. آن (سر سنگین شده با داد و بیدادش) را عقب انداخت درحالی که آسمان گرفته ی بیرون را دید می‌زد، آهی کشید. نگاهش به پیرمردی سبیل چخماقی افتاد که با عروسک صورتی ای در بغلش، روی هوا می‌پرید. یا از شدت اتفاقات اخیر توهم زده بود یا واقعا عقلش را از دست داده بود.

. . . . . . . . . . . . . . . . .

اِما، طبق عادت قشقرق به پا کردن همیشگی‌اش، با اطواری غیر قابل تحمل جلوی در بخش ایستاده بود.

"دختره ی ساده لوح. وقعا فکر کردی صرفا چون خواهرشی میخواد ببینتت؟"

مینا دستش را بالا آورد، یک کشیده خواباند توی پوزه ی اِما و روی صندلی کناری پرتش کرد. با نگاهی پر از نفرت به قیافه ی کریه‌ش خیره شد.

"تو هیچی نمی‌دونی..."

. . . . . . . . . . . . . . . . .

قطره ای اشک روی گونه اش لغزید. لوکا دستش را به سمت گونه ی لطیف دخترک برد و قطره ی کوچک را از آن دور کرد. قطره حرف می‌زد. حرف هایی از اعماق قلب دختری که برادرش را از دست داده بود.

"هی... از تو حلقومت باید بکشم بیرون؟"

"جدی میگم خوبم. اونقدرا هم چیز مهمی نیست."

"چشمات برخلاف خودت دروغ نمی‌گن."

. . . . . . . . . . . . . . . . .

وضعیت دنیل پایدار نبود و هرلحظه ممکن بود جانش از هلفدونی وجودش فرار کند. تصادف بدی بود. همه این را قبول داشتند حتی اگر آن را به زبان نمی‌آوردند. ضربان قلبش بالا و بالاتر می‌رفت. مینا چشمانش را همراه با وحشت به صفحه ی مانیتور دوخته بود و دست برادرش را می‌فشرد. آنقدر وحشت کرده بود که حتی توان صدا زدن دکتر را هم نداشت.

"هی..."

دخترک چشمانش از مونیتور گرفت و به چهره ی رنگ پریده ی دنیل داد.

"برادر خوبی برات نبودم. معذرت می‌خوام.."

مینا اهمیتی به نم نم باران روی گونه اش نمی‌داد. برای اولین بار، برادرش مهم تر بود.

"مینا... میتونم ازت بخوام گذشته بین خودمون بمونه..؟"

دختر با تکان دادن سرش تایید کرد. درحالی که آبغوره گرفته بود دستان تنها برادرش را محکمتر از قبل فشرد. با چشمان پر از اشک لبخند تلخی زد."مردک چلمن..."

دنیل با چشمان بسته لبخندی زد. لبخندی با چهره ی خداحافظی. "جوجه تیغی پخمه..."

و لحظه ای بعد، قلب آن پسر بخت برگشته، تپیدن را متوقف کرد تا کمی استراحت کند.

. . . . . . . . . . . . . . . . .

به دستبند بابونه اش خیره شد. فقط نگاه کردن به آن، باعث می‌شد اشک هایش دست از سرسره بازی بکشند. با پشت دست گونه هایش را پاک کرد و رو به پسرک لبخندی زد :«خوبم.» بیشتر با خودش بود تا لوکا. باز هم تمام احساساتش را پشت آن کلمه ی پوچ و کوچک مخفی کرد. پسرک متوجه نشد. اگر هم شده باشد احتمالا اجازه داده بود مینا کمی با افکار به هم ریخته اش تنها باشد. شاید برای فرار موقت از واقعیت، مدتی او را به فرانسه ببرد. مینا عاشق موزه ی لوور خواهد شد. حتی می‌توانند باهم روی برج ایفل بایستند و در ساعت 00:00 آرزو کنند. لاف زدنهای اِما همیشه مایه ی دردسر بود و اینبار حتی بدتر از قبل. نمی‌توانستند تا ابد فرار کنند. بالاخره روزی باید مقابلش می‌ایستادند، اما آن روز، امروز نبود.



-یوجین

پ.ن: بی ربطه ولی جدی زندگی قبل از "مجموعه ی تهی" خیلی قشنگ تر بود...

가로등 불빛처럼 쓸쓸한 하루 끝에서 우두커니 선 채로 고독한 밤 한가운데 애써 밝게 웃어본다 :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید