Yujin
Yujin
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

5:37 صبح...

Mina :)
Mina :)


لبه ی صخره ایستاده بود و به خورشید درحال غروب خیره شده بود. هوا طوفانی بود. قطرات باران مانند سیلی دردناکی به صورتش می‌خوردند. بی اراده، قدمی به جلو برداشت. چیزی او را پایین می‌کشید. پایین و پایین تر تا جایی که اقیانوس او را در آغوش کشید. هجوم آب به ریه هایش، هوا را از او گرفته بود. دست و پا می‌زد و برای نجات التماس می‌کرد.

نفس نفس می‌زد. تپش قلبش آنقدر شدید بود که هرلحظه ممکن بود منفجر شود. صورتش خیس بود. نمی‌فهیمد از اشک است یا عرق؛ شاید هم هردو. دور و برش را نگاه کرد. خبری از اقیانوس طوفانی یا صخره های نوک تیز نبود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. دیگر قرار نبود خواب به سراغش بیاید. این را خوب می‌دانست. نگاهی به ساعت انداخت. 5:37. پنجشنبه بود و برای بیدار شدن خیلی زود. قطرات باران خود را به شیشه می‌کوبیدند، گویی قصد رد شدن از پنجره و غرق کردن دخترک را داشتند. آسمان گرگ و میش بود و ابر ها، با در آغوش کشیدن یکدیگر، روشن ترش می‌کردند. از روی تخت بلند شد، سرگیجه داشت. با گرفتن دست دیوار به طرف آشپز خانه رفت. نیاز داشت بنویسد. نیاز به کافئین داشت. در یخچال را باز کرد، آیس آمریکانویی که چند ساعت پیش درست کرده بود را برداشت و لنگان لنگان به اتاقش برگشت. عضلات پایش از تمرین والیبال منقبض شده و درد می‌کردند. گربه ی مشکی ای با چشمان سبز، جلوی در اتاق به او خیره شده بود. اما او گربه ای نداشت و تمام پنجره ها هم بسته بودند. پس یا از خستگی، چشمانش به او دروغ می‌گفتند و یا واقعا داشت دیوانه می‌شد.

قلمو، اتود، پالت نیمه رنگی و باقی وسایل نقاشی اش را کنار زد، پشت میزش نشست و لپتاپش را باز کرد. هندزفیری های سفیدش را درون گوشش گذاشت و برای بهتر نوشتن، سراغ پلی لیست مورد علاقه اش رفت. دنیا های متفاوت با زندگی ها و احساسات متفاوت تری درونش کنار هم جمع شده بودند. شاید دلیل علاقه اش به آن همین بود. با Mockingbird از Eminem شروع کرد و اجازه داد باقی آهنگ ها خودشان ترتیب پخش را مشخص کنند. صفحه ی ویرگولش بالا بود. از 5 ماه پیش که پایش را به این دنیا گذاشته بود، تنها 5 نوشته به چشم می‌خورد. بیش از 10 نوشته ی پست نکرده داشت و این به شدت آزارش می‌داد. جرعه ای از آیس آمریکانویش که طعمش تفاوتی با دوران نوجوانی اش نداشت نوشید، روی گزینه ی "شروع نوشتن" کلیک کرد و دست به کار شد...

«لبه ی صخره ایستاده بود و به خورشید درحال غروب خیره شده بود...»




به قلم آنکه هیچکس نیست اما همه‌کس بوده...

가로등 불빛처럼 쓸쓸한 하루 끝에서 우두커니 선 채로 고독한 밤 한가운데 애써 밝게 웃어본다 :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید