تابستان 1359 در حال تعمیر خانه بودیم و یک اتاق بزرگ در پایین و یک اتاق بزرگ در زیر شیروانی اضافه می شد همه خیلی خوشحال بودیم تصور اینکه از یک اتاق می توانیم بطور اختصاصی بهره ببریم .
ما چهار برادر بودیم دو تا در تهران مشغول کار بودند و من در آمل در حال تحصیل در دبیرستان و برادر کوچکتر و آخری قرار بود به اول دبستان برود.
در سال 1348 به آمل آمده بودیم و خانه ای با یک اتاق و یک آشپزخانه و حمام داشتیم.
1359 سالی بود که پدرم خواست کمی تغییر ایجاد کند و شروع به برداشتن چوب های پوسیده زیر شیروانی کردیم و بجای آن قوطی آهن گذاشتیم .
اتاق زیر شیروانی تازه خیلی بزرگ بود و دید جالبی به اطراف داشت من و پدرم با برادر کوچک همیشه با یک نردبان فلزی به بالا می رفتیم و بازی می کردیم .
سی شهریور برادرم از من اجازه گرفت که به اتاق زیر شیروانی برود او همیشه می رفت و هیچوقت اجازه نمی گرفت .
من گفتم : خوب برو بالا .
رفت بالا و بعد چند دقیقه خواست پایین بیاید اما به شکل پدرم .
پدرم با اقتدار از جلو می آمد و برادرم ادای پدرم را داشت تقلید می کرد و از پله سوم پرت شد روی سیمان کف اتاق .
پدرم با مادرم به سرعت او را به بیمارستان امام رضا بردند دکتر دستور عکس برداری نداد و نقطه شکسته شده را با دست فشار داد و گفت چیزی نیست بروید .
پدر و مادرم برگشتند و هنوز برادرم درد داشت و ناگهان استفراغ کرد .
پدر می دانست این یعنی چه .
مجدد با سرعت به بیمارستان رفتند و دکتر تازه دستور عکس برداری داد .
شکستی شدید بود و برادر کوچکم بستری شد و درد داشت و دکتر دستور مسکن داد .
اما پرستارها در حال نهار خوردن بودند و دادشم در حال چنگ زدن به پتو و فریاد شدید و پرستارها در حال خنده و نهار خوردن بودند .
پدرم طاقت نیاورد و فریاد زد توی این طویله پرستار نیست بچه داره درد می کشه .
یک مسکن تزریق کردند و پرستار رفت به دکتر گفت : این بچه زنده نمی مونه و پدرش اعصاب نداره .
دکتر آمد و به پدرم گفت که اینجا امکان معالجه نداریم و بچه را باید ببرید تهران .
پدر در خواست آمبولانس کرد ساعت یک ظهر بود و آمبولانس ساعت یازده شب حاضر شد و داداش تقریبا بیهوش بود
پدر با برادرم سوار شدند و راننده و یک پرستار جلو نشستند .
تخت داخل آمبولانس قفل و بست نداشت و لق بود و مدام لرزه داشت در بین راه پرستار جلویی سردش شد و پتوی روی دادشم را برداشت و روی خودش کشید .
پدرم دست دادشم را گرفته بود و گریه می کرد و خودش هم درد سینه شدید گرفته بود .
آمبولانس مثل ماشین قراضه در حال لرزان می لرزید .
ماشین نبود تفنگی بود که در هر چند کیلومتر یک گلوله به بردارم شلیک می کرد .
ماشین آمبولانس نزدیک تهران بود که پرستار با بی سیم درخواست و سئوال کرد که به کدام بیمارستان باید بروند و مرکز بی سیم دستور داد که به بیمارستان لبافی نژاد بروند .
جاده مسیر بیمارستان خراب بود و تازه قرار بود چند ماه دیگر اسفالت کنند بیمارستان لبافی نژاد بطور اسمی افتتاح شده بود ولی رسما تخت بستری بیمار نداشت و تنها یک درمانگاه موقت بود .
ماشین بی در و داغون که اسم آمبولانس رویش بود به مکانی رفت که اسمش بیمارستان بود .
ماشین مشکل داشت دکتر بیشعور بود پرستار ماشین شرف و وجدان نداشت و پرستار بیمارستان در آمل تعهد اخلاقی نداشتند .
انگار همه چیده شوده بودند تا برادرم درد زیادی را تجربه نماید آن هم در سن شش سالگی .
ویلچر و تخت برای انتقال برادرم به درمانگاه نبود و پدرم مجبور شد برادرم را درآغوش خودش گرفته و به درمانگاه ببرد
دکتر از پدرم می پرسد : مشکل چیه ؟
پدرم می گوید : ضربه مغزی .
دکتر از پرستار و راننده با عصبانیت می پرسد بچه ضربه مغزی را کدام احمقی به درمانگاه می آورد ؟
و پرستار و راننده می گویند دستور مرکز بوده .
پدرم با التماس می گوید : چکار کنم ؟
دکتر می گوید : متاسفم تمام کرده .
مشکل تازه شروع می شود پدرم مجبور می کنند که فرزند تازه درگذشته اش را خودش به پزشکی قانونی ببرد و پزشک قانوی بیشعوری که احمق هم هست در آنجا می پرسد چرا شناسنامه بچه همراهش نیست قصدت چه بوده ؟
واقعا به نظر شما پزشک قانونی از یک پدر عزادار چرا چنین سئوالی را به چنین شکلی می پرسد ؟
تصور کنید فرزند در اثر کوتاهی پزشک و سیستم پزکشی خارج از کنترل دست داده و حال باید به این پزشک جواب یدهد که چرا شناسنامه همراهش نیست .
بعد از چند ساعت با چند پزشک آشنا خلاصه اجازه صدور دفن صادر می شود و مشکل دیگر شروع می شود پدرم را به زیر زمین پزشکی قانونی می برند که بین صدها جنازه خودش پسرش را پیدا کند و بیرون بیاورد .
پدرم بعد از شهریور 1359 هرگز نتوانست زندژی طبیعی خودش را داشته باشد .
مادرم بیماری اعصاب شدید گرفت و یک سال بستری شد و منتظر و مشتاق مرگ بود .
هرگز دکترها و پرستارها احساس نکردند که چه کردند .
