چرا و چگونه من هم یک کرونایی شدم ؟(بخش سوم)
قبل از هر چیز لازم به ذکر است که علائم و تجربیات و درک هرکس از بیماری، ممکن است با دیگران متفاوت باشد
با آواری از افکار متفاوت بر سرم روبرو شده بودم.
از چون و چراهای چگونگی ابتلای من محتاط ، از بایدها و نبایدهای این روزها و چه خواهد شد های آینده!!
از گذشته و آینده گذشتم و سعی کردم حال رو در یابم.
البته تا جایی که امکانش بود . مثلا از خانواده عزیزم خواستم که ازمن فاصله بگیرند اما نه فضای کوچیک خونمون چندان جای ابتکار عمل می گذاشت و نه اونها قبول کردند! اعتقاد داشتند سیزده روز با هم بودیم و هر چه قرار بود بشه تا حالا شده.
بخش مهم کار ، شروع عیادت های تلفنی بود که ضمن ابراز لطف و نگرانی، متعجبانه می پرسیدند چرا تو؟! از بین این همه آدم چرا من؟!!
تو که این همه بهداشت رو رعایت کردی و هیچ جا نرفتی و ... و من نه جواب رو می دونستم و نه توان فکر کردن بهش رو داشتم.
بخش سخت کار ، انجام کارهای خانه به خصوص آشپزی بود. حالا میشد جمع و جور و کمی ظرف شستن رو به بچهها محول کنم ولی آشپزی نه. همسرم که دو جا کار می کنند صبح زود میرن سرکار ، ظهر هم نیم ساعت برای ناهار و نماز، خونه بودن و باز می رفتن سرکار .پسرم هم که هم موقع امتحانات پایان ترم بود و هم مدیر یه تشکل فرهنگیه و رسیدگی به اون، عملا وقت آزاد چندانی براش نمی گذاشت فقط در حد خرید خانه و کمک به سرو غذا. دخترم هم که کارهای خرده کاری خونه ، تیمار من هنگام تب و ضعف و آماده کردن مقدمات غذا پختن رو انجام میداد.ولی برای آشپزی نه تسلط داشت و نه دیگه حوصله.
یکی از علائم دست و پا گیر بیماری، تمایل شدید به خوابیدن است چنان که گویی چند قرص آرامش بخش رو با هم خوردی !! این مشکل و ضعف و درد عضلانی و تنگی نفس واقعا آشپزی رو برام زجرآور کرده بود.یه روز تو اوج استیصال به دخترم گفتم خسته شدم کاش یه دلسوز داشتم حداقل هر دو سه روز یک بار،یه آشی، سوپی، عدس پلویی می پخت برامون می آورد.شاید باورتون نشه ظهر روز بعد خواهر بزرگ همسرم با دو تا قابلمه غذا دم در بود!! خیلی غافلگیرکننده بود . یه پارادوکس عجیبی بود هم خوشحال بودم که که چه زود آرزویم برآورده شد و هم ناراحت شدم چون بنده خدا خودش کسالت دارد و مسیر خونشون به خونه ما نسبت به دیگر دوستانم و فامیل خیلی دور بود . نمی شد هم دعوت کنیم بیان داخل.از همون دم در برگشتند . و البته ازشون خواستیم که دیگه این کار رو نکنند.
البته دوستان و فامیل هر کی در حدی که صلاح می دونست از طریق تلفن و فضای مجازی عیادت می کردند و ابراز لطف و احوالپرسی.که واقعا برای ما که قرنطینه بودیم، بسیار لذت بخش و به نوعی تسلی دهنده بود
و من روزهایم با فراز و نشیب بیماری می گذشت تا ظهر روز پانزدهم بیماری....
همسرم که برای ناهار اومد خونه ، با یه عطش و ضعف عجیبی بود و ازم خواست قبل از هر چیز برایش یه مقدار زیاد شربت آبلیمو درست کنم! و بعد از خوردن شربت و ناهار رفت سرکار و آخر شب با تب و لرز شدید برگشت خونه...
ادامه ماجرا ،ان شاءالله قسمت بعد
و باز هم پیشنهاد میکنم قسمت بعدی نوشته من رو از دست ندید