خیلی نمیخوام در مورد زندگی خودم صحبت کنم، خلاصه اش اینه که من ۳۸ سالمه و ۱۵ سال از زندگیم رو در کانادا (۵) و نیویورک (۱۰) گذرانده ام و ۱۰ سال پیش (زمستان ۱۳۸۷!) به قصد موندم برگشتم ایران. در این مقاله میخوام کمی در مورد مهاجرت صحبت کنم. موضوع مهاجرت موضوع مهمیه که روی خیلی از ابعاد زندگی کردن در ایران تاثیر میذاره ولی کم در موردش صحبت میکنیم. یعنی در مورد پروسه ویزا گرفتن خیلی صحبت میشنوم ولی در مورد خود اصل مهاجرت بحث نمیکنیم. صحبت مهاجرت که میکنیم بیشتر همه موافقیم که «درست نمیشه» و «امیدی نیست» و «جوانیمون داره هدر میره». هر جا، جز اینجا!
البته باید مشخص کنم که من وقتی در مورد مهاجرت صحبت میکنم، فقط و فقط دارم در مورد مهاجرت قشر متوسط جامعه صحبت میکنم. کسانی که دور و بر من هستند. کسانی که نه تنها شاغل هستند، بلکه کار خوبی دارند. ماشین دارند، صبح ها با اسنپ و تپسی میرن سر کار و یکی از الویتهای مهم زندگیشون اینترنت پرسرعته. تمام کسانی که دور و بر من صحبت از مهاجرت میکنند، کسانی هستند که مسیر زندگیشون رو در ایران کم و بیش پیدا کردند. گیج نیستند، ممکنه افسرده باشند، ناامید باشند ولی زندگی نسبتا راحتی برای خودشون ایجاد کردند. (خلاصه من چیزی در مورد زندگی اون فردی که مجبوره بره عراق تو نانوایی کارکنه که با پول دیناری که در میاره هزینه داروی مادرش رو بپردازه، نمیدونم.)
به نظر من ریشه بحث فعلی مهاجرت، ربطی به مهاجرت نداره. به این ربط داره که آینده رو چطور میبینیم و رابطه خودمون رو با نظام چطوری تعریف کردیم. تو این ۱۰-۱۱ سالی که در ایران زندگی میکنم، کم کم دو زاریم افتاده که رابطه مردم و دولت در ایران یکجوری شبیه به رابطه فرزند و پدر (یا دقیق تر بخوام بگم قیم – صغیر) تعریف شده. فرزند و پدری که در حال حاضر هم به هم اعتماد ندارند.
رابطه مردم آمریکا و اروپا با دولتهاشون متفاوته. رابطه پدر و فرزندی نیست. دولت آمریکا برای مردمش یک هزینه ست. رابطشون را اگر بخواهم تشبیه کنم، دولت خیلی شبیه به مدیر ساختمان هست. هر ماه شارژ میگره و یکسری شرح وظایف و قانون هست که باید طبق آنها بهترین خدمات را به همسایه ها ارائه بده. ممکنه که اگر شارژ را دیر بدی جریمه ات کنه ولی نصیحتت نمیکنه. در نهایت کاری نداره که با کی ازدواج میکنی و چه جور موسیقی گوش میدی، فقط مزاحم بقیه نباش.
اینکه چرا رابطه مردم ایران با دولت به شکل رابطه فرزندی پدری تعریف شده و یا تکامل یافته احتمالا دلایل تاریخی - سیاسی - جغرافیایی زیادی داره، ولی علائمش همه جا هست. مثالهای دم دست شامل: ۱) سانسور محتوا. وظیفه پدر و مادرها این هست که محتوایی که کودکان و نوجوانانشان مشاهده میکنند و میخوانند را کنترل کنند. بچه ۵ سال رو نمیشه نشوند جلوی سریال گیم آو ترونز. ۲) هزینه تحصیل و دارو. من در آمریکا یک بار دستم رو بریدم و رفتم اورژانس، بخیه زدن و متخصص نگاه کرد که تاندون صدمه ندیده باشه. در آخر قبضی که بهم دادن ۶۰۰ دلار بود! ایران هم دستم رو بریدم، اروژانس اینجا فکر کنم کلا کمتر از ۵۰ هزار تومان (۵ دلار) خرج روی دستم گذاشت. ۳) پول تو جیبی و سوبسیدهای مختلف. یارانه؟ سوبسید روی قیمت بنزین؟ این ایده ها از کجا اومده؟ وقتی ۱۷ سالمونه و خانه پدری زندگی میکنیم این انتظارها رو از والدینمان داریم که ماهانه بهمون پرداخت کنند، ولی به عنوان ملت آیا فرزند دولت هستیم؟ ۴) تنبیه! خیلی وقت ها به طور مضحکی توسط نظام تنبیه میشیم. بچه بدی بودیم با کبریت بازی کردیم. ۱ هفته اینترنت خونه قطعه فقط میتونیم تابناک بخونیم!
من جامعه شناس نیستم ولی حدس میزنم که این طرز نگاه و این پارادایم پدری و فرزندی رو مردم نه تنها پذیرفتند بلکه ایجاد کردند. مردم افسار کشور رو کاملا به «بزرگتر» سپردن. بیشترین سوالی که من میشنوم اینه که پس کِی قراره این سیاستمداران کشور رو برای ما درست کنند؟ متولیهای (والدین) کشور چرا بهتر مدیریت نمیکنند؟ این سوالها بیشتر شبیه سوال «کی میریم مسافرت؟»، که بچهها تو تعطیلات تابستانی از پدراشون میپرسند. نه سوالهایی که آدم های بالغ از دیگر افراد بالغ بپرسند.
این حقیقت رو نمیشه انکار کرد که ما در حال حاضر هم نسبت به کشورهای غربی سوبسید بیشتری میگیرم و هم نسبت به آنها مالیات بسیار کمی پرداخت میکنیم. مالیات بر حقوق تنها ۹٪ است و همه میدانیم که فرار مالیاتی شرکتهای خصوصی یک اصل جا افتاده و معمولیه. حدس میزنم از ۱۰۰ نفری که این مقاله را میخوانند، حداقل ۵۰ نفر حقوقی که به دولت اعلام میکنند بسیار کمتر از حقوقی است که دریافت میکنند. مالیاتی که الان داریم پرداخت میکنیم در حد اینکه داریم میریم خونه، بابا زنگ میزنه میگه سر راه نون بخر!
(میدونم، میدونم این وسط نفت نقش پررنگی بازی میکنه و نمیخوام موضوع رو خیلی پیچیده کنم. فقط این را یادآور میشم که آمریکا خودش در حال حاضر ۴ برابر ایران نفت تولید میکنه و تولیدش نسبت جمعیت هم خیلی فرق چندانی با ما نداره. با این حال آمریکایی ها یک اصطلاحی دارند که ۲ چیز در زندگی حتمی ست، یکی مرگ، یکی مالیات. شما برو به کارفرمای آمریکایی بگو که چون نفت زیاد تولید میکنیم بیا حقوق من رو پایینتر اعلام کن که کمتر مالیات بدم، ببین چطوری نگات میکنه.)
تاکید میکنم که موضوع این مقاله این نیست که مالیات بدیم یا ندیم، ۲ دفتره باشیم یا نباشیم. ولی باید چند قدم به عقب برداریم و رابطهای که با دولت داریم را کمی دقیق تر بررسی کنیم. اگر میخواهیم رابطه که با دولت داریم را تغییر دهیم و بیشتر شبیه به جوامع اروپایی و آمریکایی باشیم، آیا حاضریم مالیات بیشتری بدیم؟
اینکه رابطه مردم ایران با دولتشان رابطه فرزندی/پدری هست، نه درسته نه غلط. من شخصا هیچ نظری ندارم که رابطه در کل باید چه شکلی باشه. میدونم که رابطهای که مردم آمریکا با دولتشان دارن هم خیلی مشکلات دارد و خیلی جاها باعث تنش و عصبانیت میشه. مهم اینه که انتظاراتمان با واقعیتهای جامعه مطابقت داشته باشد که بتونیم موقعیت خودمون رو درست بسنجیم. در حال حاضر به نظر نمیرسه که انتظاراتمون با واقعیتها مطابقت داره. و حدس میزنم که تصاویری که از خارج از ایران دریافت میکنیم در شکل دادن انتظاراتمان خیلی موثر هستند.
کسانی که شعار مهاجرت میدهند در واقع دارن با پدرشون قهر میکنند و از خانه فرار میکنند. خیلی هم براشون مهمه که همه بدونن که بریدن و دیگه نمیتونن تحمل کنن. این افراد از خانه که خارج میشند، مستقلتر میشن، سختیهای زیاد میکشند و هزینههای هنگفت پرداخت میکنند و در نهایت بعد از سالها زندگی در کشور جدید به تدریج متوجه این نکته میشند که کشور جدید هم پدر خوبی نیست. چون اصلا پدر نیست. مدیر ساختمانه. مهمترین وظیفهاش اینه که شارژ رو جمع کند و خرج مشکلات ساختمان کنه. همین. و در نهایت سیاست مداران خارج با شرفتر از سیاستمداران ایرانی نیستند. شرح وظایف فرق میکنه. و تنها چیزی که رابطشون رو با دولت جدید تعریف میکنه مالیاته و مرگ.
مهاجرت ذاتا چیز بدی نیست به هیچ وجه. بستگی داره که از زندگی چی میخواهی، یک برنامهنویس شاید همیشه آرزو داشته که در گوگل کار کند، و سعی و تلاش میکند که به این آرزو برسد. من شخصا یک سری آرزوهای دیگر دارم که باعث میشود ایران را ترجیح دهم. دلایلم برای ماندن را اینطوری خلاصه میکنم:
۱) میخوام کنار خانوادهام باشم. خودم را خیلی خوششانس میدونم که مادر پدر، مادربزرگ و خاله و دایی و عمه و عمویی دارم که واقعا از معاشرت کردن باهاشون لذت میبرم. شانس آوردم که سالی که به ایران برگشتم، تونستم ۲ سال از سالهای آخر زندگی پدربزرگم رو ببینم. به چیزهایی که پدربزرگم بهم یاد داده، شاید نه هر روز ولی هر هفته فکر میکنم. از دید من خوبی خانواده بزرگ اینه که میتونی قهرمانهات رو انتخاب کنی. شاید تو کار کردن میخوای شبیه پدرت باشی، ولی تو خوشگذرونی به عموت نگاه کنی. من این شانس رو دارم که موفقیتها (و بعضی وقتیها شکستهای) همه این افراد رو الگو مسیر راه خودم قرار بدم. و قاعدتا فرزندم هم میتونه از این فامیل بزرگ بهره ببره.
۲) میخوام تاثیر گذار باشم. قطعا من به عنوان یک ایرانی در ایران خیلی بیشتر از یک مهاجر در آمریکا یا کانادا یا استرالیا تاثیر خواهم گذاشت. همیشه کار کردن برام مهم بوده ولی سعی کردم که کارم معنی دار باشه و در کنارش کارهایی که به نفع جامعه هست هم انجام بدم. درسالهای گذشته مدیریت کانون کارآفرینی ایران رو به عهده داشتم، و الان که یک استارتاپ بنیانگذاری کردم، سعی میکنم کنارش همفکر هم هر هفته برگزار بشه. شاید خارج از ایران هم تاثیر گذار باشم ولی اونها به من احتیاج ندارن، دارن؟
۳) میخوام شاهد باشم. یک آزمایشی رو ۱۰۰ سال پیش با مشروطه شروع کردیم و میخوام تکامل این آزمایش رو ببینم. از نظر تاریخی برام جالبه! میخوام تجربه دسته اول از وقایع ایران داشته باشم. فرناز قاضیزاده، تریتا پارسی و عبدالکریم سروش شاید اخبار ایران رو به دقت دنبال کنند، ولی از دور دارن یک پازلی رو سرهم میکنند که خیلی از قطعات آن رو ندارند. فقط با بودن و تجربه کردن و زندگی کردن در کنار بقیه میشه تاریخ معاصر ایران رو نوشت. برای مثال دوست دارم ۵۰ سال دیگه بگم که بودم هفته ای که اینترنت رو قطع کردند. حسی که اون هفته داشتم، دسته دوم به من منتقل نشده. اون حسِ بی احترامی رو عمیقا تجربه کردم و یادم نخواهد رفت.
اینکه مهاجرت کنم برم خارج... صبح ها بلند شم، سوار هوندا سیویکم بشم برم سرکار، یوتوب رو بدون فیلترشکن نگاه کنم، عصر بیام خونه بشینم جلوی بیبیسی، اخبار ایران رو از دور دنبال کنم، شکنجهست! یک چیزی که ایرانیهای مهاجر هیچ وقت اعتراف نمیکنند اینکه وقتی اخبار بد از داخل ایران میشنوند، ته دلشون، ناخداگاه، کمی خوشحال میشند. چون با هر اتفاق بد، تصمیمی که گرفته بودند درست تر جلوه میکنه و این حس خوشحالی، به راحتی و آسایشی که ممکنه خارج برای من داشته باشه نمی ارزه.
۴) من امید دارم. نه به شرایط یا دولتمردان یا دیگران. حتی به این آزمایشی که ۱۰۰ سال پیش شروع کردیم هم لزوما امید نبستم. هیچ تضمینی نیست که ایران درست بشه. هیچ تضمینی نیست که بتونیم راه خودمون رو پیدا کنیم. ولی به خودم امید دارم. باور دارم که در بدترین شرایط هم میتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم. حتی اگر سوبسیدها قطع بشه و حتی اگر مالیاتها بالاتر بره. حتی اگر غیره… مدام داریم از هم سوال میکنیم که امید داریم یا نه؟ ولی مشخص نیست به کی و چی قراره امید داشته باشیم غیر از خودمون؟
۵) راحت طلب نیستم. البرت کوماس یه جمله داره که ترجمه عامیانش میشه: «اگر به چیزی باور داریم ولی امیدی نمیبینیم، مسخرهست که براش بجنگیم، ولی تسلیم شدن و نجنگیدم هم به همون اندازه مسخرهست! و سربلندی فقط تو راه دومه». در این شرایط من دنبال آرامش نیستم. نمیدونم چرا ولی خوشحالی رو با راحتی یکی نمیدونم.
در آخر میخوام اضافه کنم که اصلا قصدم بیاحترامی به شما که تصمیم گرفتی مهاجرت کنی نیست. مهاجرت کردن یک تصمیم شخصیه و میتونه باعث و بنیان یک توسعه و پیشرفت شخصی بشه، و میدونم که لازم نیست که حتما داخل مرزها باشی که به کشورت ارزش برسونی. ایرانیهای زیادی ارزشهای بی شماری از خارج به کشورشون رساندند و حتما شما هم جزو آنهایی. قصدم فقط به اشتراک گذاشتن تجربیات و عقاید خودمه. فکر میکنم قشری از مردم با اینکه شرایط رو خوب درک میکنند ولی تصمیم گرفتند که بمونند و در این روزها که همهمه مهاجرت همه کانالها و مهمونیها رو پرکرده، حرف این قشر هم باید شنیده بشه.