به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
قبل از سال 98 تصمیم گرفته بودم که بیش از 3000 صفحه کتاب در یک سال بخوانم. شاید بعضی ها فکر کنن که 3000 صفحه که خیلی کمه! بله حق باشماست ولی یک گام خیلی خوب رو به جلو برای من هست.
اگر بخوام خیلی ساده بگم 3000 صفحه کتاب یعنی چی میتونم اینطوری بگم که حدودا میشه 10 تا کتاب 300 صفحه ای. کتابهایی که من میخونم تقریبا همین حدود هستن حالا 50 صفحه کمتر یا بیشتر...
از یک طرف دیگه اگر بهش نگاه بکنیم ، زمان مطالعه ی هرصفحه کتاب رو اگر 5 دقیقه (من تقریبا کند خوانم) درنظر بگیریم. من در سال 98 بیشتر از 15000 دقیقه کتاب خوندم که میشه 250 ساعت یا بیشتر از 10 روز. یعنی من 10 روز از زندگیم رو در سال 98 صرف خوندن کتاب کردم.
هیچ اطلاعی از آمار جهانی یا آمار ایران ندارم ولی این اتفاق برای من با تمام دغدغه ها و مشغله هایی که هرروز دارم یک موفقیت خوب به حساب میاد.
توی این مطلب که مقدمه اش هم طولانی شد میخوام توضیح بدم که چطوری این اتفاق افتاد.
اسفند پارسال که داشتم برنامه های سال 98 ام رو میچیدم برای خودم هدف خواندن 10 کتاب رو درنظر گرفتم. و از همان اسفند هم شروع کردم. برای رسیدن به این هدف چند تکنیک رو انجام دادم که میخوام بدون زیاده گویی اونها رو بگم.
اول از همه، همه ی کتابها رو گذاشتم جلوم و ناگهان با 10 جلد کتاب روبرو شدم که دیدنش هم، ترس داشت برام و به نظرم خوندن اونهمه کتاب خیلی کار سختی بود. برای همین سعی کردم از تکنیکی که توی کارم خیلی ازش استفاده میکنم با نام Break Down یعنی شکستن به اجزای کوچکتر استفاده کنم. پس بر اساس علاقه ام به موضوعشون و رنگ جلدشون و ... کتابها رو چیدم و اولیشون رو گذاشتم جلو چشمم.
شروع کردم به مطالعه، هر وقت فرصت میشد یه چند صفحه ای رو میخوندم و میرفتم جلو. ولی شرایط طوری بود که انگار نمیدونستم جلوتر چه آینده ای دارم و آیا با این روالی که پیش میرم میتونم به هدفم برسم یا نه اصطلاحا Milestone نداشتم یعنی نمیدونستم سرماه چقدر به هدفم نزدیک خواهم شد و یا باید تا پایان تابستان به کجا برسم. در نتیجه سال رو تقسیم کردم به دو نیم (یعنی تا پایان تابستان و تا پایان زمستان) و هدفم رو هم به دو نیم تقسیم کردم (یعنی 5 کتاب در 6 ماه اول و 5 کتاب در 6 ماه دوم). دوباره 6 ماه اول سال رو به دو نیم تقسیم کردم و ضمن سپاس از خدا که این موضوع رو با تغییر فصل ها برامون انجام داده هدفم رو هم که قبلا نصف شده بود، دوباره نصفه ی 6 ماه اول رو به دو نیم تقسیم کردم. همین مسیر رو ادامه دادم تا معلوم شد سر هر ماه باید چند صفحه مطالعه کنم (توی مهندسی نرم افزار یه الگوریتیمی هست که اینطوری برخورد میکنه با مسائل، منم سعی کردم از اون الگوریتم برای رسیدن به هدفم استفاده کنم.) حالا دیگه Milestone هم داشتم.
نکته ی بعدی این بود که برنامه ی دقیقی برای رسیدن به Milestone های هرماهم نداشتم و مثلا یه جمعه مجبور میشدم 60 صفحه کتاب بخونم و در نتیجه هم زحمتش زیاد بود و هم اینکه چون یک روتین مناسب نداشت از یک لذت به یک هدف که فقط باید بهش میرسیدم تبدیل شده بود. در نتیجه سعی کردم به یک برنامه ی منظم روزانه تبدیلش کنم. پس تصمیم گرفتم روزانه 10 صفحه کتاب بخونم. که حساب کرده بودم اگر طی سال 56 روز رو هم بپیچونم یا اینکه مشکلی پیش بیاد که نرسم این کار رو انجام بدم بازهم به هدفم میرسم. حالا برام، خواندن 10 کتاب تبدیل شده بود به خواندن روزانه 10 صفحه که توی ذهن من خیلی اتفاق خاصی نبود.
چند روزی پیش رفت و متوجه شدم این موضوع برام به یک بار فکری تبدیل شده. و از خونه به سرکار و از سرکار به خونه کتاب همراهم بود و هروقت فرصت میشد کتاب رو باز میکردم و چند صفحه ای میخوندم. ایراد این موضوع توی این بود که، احترام این فعالیتم حفظ نمیشد و خواندن کتابهایی که نیاز بود فهمی ازشون بکنم و چیزی یادبگیرم اینقدر گسسته میشد که بعضا دیگه چیزی ازشون دستم رو نمیگرفت. خلاصه تصمیم گرفتم یه زمان و مکان مشخصی برای کتاب خوندن پیدا کنم و بهش پایبند باشم. اول تصمیم گرفتم در محل کارم بعد یا قبل از نهار این کار رو بکنم ولی متوجه شدم که خیلی از اوقات این زمان برام شناور هست و بعضا بخاطر جلسه ی کاری یا دغدغه ای، این موضوع ممکن نبود. چون میزکارم برام به مفهوم کار کردن بود و نمیتونستم پشت میز کارم، مثلا غذا بخورم یا کتاب بخونم درحالی که کاری برای انجام دادن داشتم. و خوانده بودم که چند دقیقه مطالعه قبل از خواب بجای نگاه کردن به موبایل میتونه خواب بهتری رو برای آدم ایجاد کنه. پس تصمیم گرفتم بعد از مسواک و قبل از خوابیدن کتاب بخونم.(البته به توصیه دکتر مبنی بر اول اینستا بعد کتاب هم توجه میکردم که قبل از مسواک اینستا رو چک میکردم) پس حالا مکان و زمان هم مشخص شده بود.
چندین شب کار داشت خوب پیش میرفت ولی متوجه شدم بعضی از اوقات این که میخوابیدم بعد یادم میافتاد کتاب رو نیاوردم برام یه زحمت فکری (والبته فیزیکی) ایجاد میکرد که باید دوباره پتو رو میزدم کنار و میرفتم کتاب رو میاوردم و ... که انجام برنامه و رسیدن به هدفم رو باخطر روبرو میکرد. خلاصه برای حل این مشکل بزرگ هم تصمیم گرفتم هرکتابی رو که میخوام بخونم حتما نزدیک ترین جای ممکن به بالشتم بزارمش که میشد یا بالای سرم و یا زیر بالشتم.
خلاصه اینکه
با خورد کردن هدفم به بخش های کوچکتر تونستم از بزرگیش توی ذهنم کم کنم و حالا توی مغزم توانایی های من از اون هدف، بزرگتر بود.
با مشخص کردن Milestone های منظم و واقعی تونستم هرلحظه جایگاه خودم رو برای رسیدن به هدفم و محقق شدن و یا نشدن گامهام برای رسیدن بهش رو اندازه گیری کنم و جلوی چشمم باشه.
با واضح کردن نیازمندی(کتاب) های اون عادتی(مطالعه) که میخواستم درخودم ایجاد کنم تونستم به مغزم مرتب از طریق چشمم این خوراک رو بدم که اون کار رو فراموش نکنه.
با گذاشتن عادت جدیدم وسط دوتا عادت قبلی (مسواک زدن و خوابیدن) تونستم یه جایگاه ویژه براش ایجاد کنم که همیشه براش فرصت داشته باشم و همچنین به یک برنامه منظم هر روزه تبدیل بشود.
با توجه به این که انسان موجود تنبلیه و همیشه دنبال راحت تر کردن کارهاش هست سعی کردم هرگونه سختی یا مزاحمتی رو از سر راه این عادت جدید بردارم.
من هر وقت میخوام به یه هدفی برسم همین گامها رو برمیدارم. و درپایان بگم که اینها اکتشافات من نیست و تمام این تکنیک ها رو از توی کتابهای توسعه ی فردی یاد گرفتم.
عالمِ عاشقِ عامل باشید...