به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست.
اول از همه ، بعد از یک دوره ی طولانی که وبلاگ نویسی رو متوقف کرده بودم. سلام...
توی این پست می خوام کتابی رو معرفی کنم که شاید بعد از مدت ها که مطالب تکراری رو می خوندم من رو به با موضوع تازه ای روبرو کرد. بعد از مطالعه ی این کتاب رفتم توی باغ کتاب تهران و سعی کردم چندین کتاب دیگه ، مشابه به اون و در همون مضمون پیدا کنم تا به واسطه ی خوندن اونها کمی توی این موضوع که بهش علاقه مند شده بودم عمیق تر بشم. شاید در آینده اون کتاب ها رو هم معرفی کردم.
کتاب اصل گرایی ، اصل را بچسبید و فرع را رها کنید. نویسنده اش آقای Greg McKeown است که توسط آقایان دکتر بهنام شاهنگیان و مهدی مصلحی ترجمه شده و توسط انتشارات آموخته هم منتشر شده است.
توی این کتاب چه خبره؟!
این کتاب با جمله ای شروع شد که برای من خیلی خاص بود و باعث شد چند روز بهش فکر کنم و حتی روی یک عکس با پس زمینه ی کهشکشان این جمله رو نوشتم و چند وقتی تبدیل شد به background کامپیوترم. اون جمله این بود:
این جمله رو آقایی به نام لین یوتانگ گفته...
این جمله من رو به یاد داستانی می اندازه که از میکل آنژ می پرسند چطوری تونست مجسمه ی حضرت داوود رو که یکی از شاهکارهای هنری است درست کنه؟
او در جواب می گه من مدتها گشتم و به سنگ های مختلفی که بود خیره می شدم تا این که سنگی رو پیدا کردم که در دلش مجسمه وجود داشت و من فقط هر چیزی که اضافه بود را از آن تراشیدم...
تندیس داوود در سال ۱۵۰۴ میلادی، به وسیله میکلآنژ، نقاش و مجسمهساز برجسته ایتالیائی ساخته شد. تندیس داوود، ۵٫۱۷ متر ارتفاع دارد و از سنگ مرمر ساخته شدهاست. تندیس داوود از شاهکارهای عصر رنسانس محسوب میشود.
تصویر بالا همین تندیس را نشان میدهد که البته به خاطر اینکه اینجا خانواده رد میشه در تصویر بخشی از تندیس هست.?
(ناگفته نماند که شخصا در این که این سوال از میکل آنژ شده و ایشون این جواب رو داده شک دارم ولی چون حرف جالبی هست همیشه سعی میکنم توی ذهنم باشه. خلاصه منظورم اینه که برام مهم نیست کی این رو گفته و مهم اینه که چیزی که گفته به نظر من درست و تمثیل زیبایی هست که میتونه خیلی بهم کمک کنه)
در نتیجه کتاب تمام تلاشش رو میکنه که به ما یاد بده چطوری میتونیم چیزهای غیر ضرروی که به زندگی رویایی مون و اهدافمون چسبیده رو ازش جدا کنیم تا به اصل زندگی و هدفمون برسیم. در جایی از این کتاب زندگی مون رو به کمد لباسمون تشبیه میکنه که پر شده از لباس هایی که دیگه ازشون استفاده نمی کنیم ولی به دلایل مختلف از جمله اینکه پول زیادی بابتش پرداخت کردیم یا چیزهای دیگه حاضر نیستیم بدیم یک نیازمندی ازشون استفاده کنه و در نتیجه کمد لباسمون پر شده از لباس هایی که دیگه برامون قابل استفاده نیستن. ولی همونطور که درکتاب هم میخونیم رعایت اصل گرایی در زندگی مون و حذف چیزهای غیر ضروری ازش مثل مرتب کردن کمد لباسمون نیست که بتونیم هر چند وقت یکبار اون رو انجام بدیم و انتظار داشته باشیم که نتیجه ی دلخواهمون رو بدست بیاریم. برای اصل گرا زندگی کردن باید در هر لحظه و در تمام تصمیم هامون اصول اصل گرایی رو رعایت کنیم.
که اصلی ترین شعار اصل گرایی که باید حواسمون بهش باشه و بی وقفه اون رو دنبال کنیم، کمتر ولی بهتر است.
در این کتاب ترغیب می شیم به این که اختیار زندگیمون رو دردست بگیریم. و در جاهای مختلفی بهمون یادآوری میکنه که اگر خودمون زندگیمون رو اولویت بندی نکنیم، دیگران برامون اولویت بندیش میکنن. و در نتیجه به جای اینکه به هدف های خودمون برسیم، تبدیل میشیم به وسیله ای برای اینکه آن فردی که زندگیمون رو اولویت بندی کرده به هدف هاش برسه.
بعضی وقت ها شاید تصور کنیم که این کار را که من پیش خودم بهش میگم برده داری مدرن، توسط کسی اتفاق میوفته که با ما دشمنی و یا خصومت خاصی داره... نه اصلا اینطور نیست و نکته ی تلخ این ماجرا اونجاست که ما برده ی کسانی میشیم که برامون خیلی عزیزند و براشون خیلی عزیزیم. مثل مادر، پدر، خواهر ، برادر، همسر یا کسانی که بهشون خیلی مطمئنیم. باید بدونیم شاید خودمون هم دیگرانی را همین طور به بردگی بگیریم.
یکی از مصادیق این مورد، تربیت هایی هست که می شویم و یا میکنیم. وقتی به بچه ای یاد داده میشود که باید اطاعت پذیر باشد و حق اعتراض ندارد و یا به بچه ای گفته میشه تو نمیتونی! یا باید موسیقی یاد بگیری ، یا باید فلان رشته ی تحصیلی رو بخونی تا بهت بگیم موفق یا باهوش یعنی داریم در اولیت ها و برنامه ها و هدف های او دست میبریم...
کمی فکر کنیم ببینیم چقدر از مسیر زندگی مون رو که دیگه تکرار نخواهد شد، بخاطر همین الگو ها و تربیت هایی که توسط جامعه ، خانواده و عزیزانمون در ذهنم ایجاد شده ، بجای اینکه صرف نزدیک شدن به ایده آل های خودمون بشه صرفا برای راضی کردن دیگران و رسوندن اونا به هدفاشون صرف شده.
کمی فکر کنیم چقدر برای زندگی مون هدف داریم و برای رسیدن به اون هدف بین چندتا چیزی که میخواییم و دوست شون داریم اولویت بندی کردیم...
کمی فکر کنیم...
یکی دیگر از بخش های تاثیر کذار این کتاب جایست که درباره ی انتخاب صحبت میکند و جمله ی طلایی دارد که
انتخاب یعنی نه گفتن به یک یا چند چیز و این کار شاید حس باختن در افراد ایجاد کند.
به همین جمله اگر دقیق فکر کنیم معنای خوش بختی و خوشحالی در زندگی را می فهمیم. از نظر من در زندگی بلاخره باید انتخاب کرد و این کار رو یا خودمون برای خودمون انجام میدیم و یا دیگری (یا جبر زندگی). چرا که این رودخانه ی پر از آب با سرعت درحال حرکت است و انتخاب نکردن در اون به معنای اینه که قدرت و اختیارمان در انتخاب را نادیده گرفتیم تا دیگری برایمان انتخاب کند.
از نظر من در این موضوع افراد دودسته هستند، کسانی که به چیزی که انتخاب کرده اند توجه میکنند و کسانی که انبوه چیزهایی که انتخاب نکرده اند چشم می دوزند. طبیعی است که دسته ی اول با واقعیت های انتخابشان مواجه میشوند و با تمرکزی که روی آن دارند تلاش میکنند مشکلاتش رو حل کنند و از منافع و زیبایی هاش لذت ببرند. و دسته ی دوم همیشه ناراحتند و در حال افسوس خوردن چرا که با توجه به اینکه درگیر آن انتخاب ها نیستند به درستی مشکلات آنها را نمی بینند ولی زیبایی های آن ها را می بینند و مرتبا درحال مقایسه ی اونها با شرایط انتخاب خودشون هستند. و چون تمرکز و انرژی کافی رو برای حل مشکلات انتخاب خودشون صرف نمیکنن ، مشکلاتشون حل نمیشه و همیشه باهاشون هست و هرگز به لذت های انتخاب شون نمیرسن.
در آخر پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید و ازش لذت ببرید. کتاب ترجمه ی مناسبی داره و شاید از 10 من بهش 8 میدم و اینکه کتاب مختصری هست ولی بسیار پرمغز...
عالمِ عاملِ عاشق باشیم...