ویرگول
ورودثبت نام
حسین صابر
حسین صابر
حسین صابر
حسین صابر
خواندن ۱۲ دقیقه·۷ ماه پیش

و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد


این کتاب را در چاپ ششم به قلم تحسین‌برانگیز خانم مهزاد الیاسی بختیاری از نشر اطراف چندی پیش تمام کردم. بهمن 1403 بود که در جمعی دوستانه و دوست‌داشتنی و به تشویق و معرفی، با آن آشنا شدم و فکر نمی‌کردم که به این میزان مبتلای سطورش شوم.

کتاب طولانی نیست (150 صفحه) و هر آن‌چه که به ظواهرش بر می‌گردد، از چاپ تا حروف‌چینی و کاغذ و ...، در دیده من مناسب است. اقبال به آن هم در این زمانه حزن کتاب و اندوه نشر، مناسب بوده و ظاهراً بزرگانی نظیر جناب ملکیان و جناب دهباشی به طرقی، آن‌را معرفی و تجلیلش کرده‌‌اند و همین خود می‌گوید که قلمی‌کردن این سطور توسط منِ خرده‌پا، تعیینی در ارج این کتاب ارزش‌مند ندارد؛ ان شاء الله! من می‌خواهم از همه این‌ها بگذرم و به پاره‌هایی از آن‌چه که خودم از محتوایش برداشتم، اشاره کنم.

اگر حرف آخر را اول بزنم، باید درخواست کنم که حتماً و حتماً این کتاب را بخوانید. از آن‌هایی است که به گمان من نباید از دستش داد و در این غوغای داده‌های ورودی، با تقریب خوبی، چیزی برایتان خواهد داشت که بر شما بیفزاید. کتاب، «سفرنامه» است؛ اما خلاف اغلب سفرنامه‌ها، بیش‌تر از آن‌چه بر «جان» راوی/مسافر/نویسنده گذشته است می‌گوید. اسامی و مرتبطات جاها و کسان مهم نیستند و در بهترین حالت، بهانه‌اند. «سیر انفس» خانم الیاسی است که روایتش، منِ خواننده را به اعماقی از هستی روانه می‌کند که برایم خودم را می‌نمایاند، نه جاها و کسان و نه حتی خود راوی/مسافر/نویسنده را. جمله اول که بر تارک کتاب نشسته است و منسوب به ابن‌بطوطه است و البته خود برگرفته از یکی از روایت‌های خانم الیاسی به یکی از مقاصدش است، تکلیف کار را از همان ابتدا روشن می‌کند: «سفر در هزار مکان غریبه به تو خانه می‌دهد، سپس چون غریبه‌ای تو را در سرزمین خودت رها می‌کند.» کتاب مجابم کرد که بعد از مدت‌ها، قلمم را در دستم بگیرم و زیر سطوری که برایم مهم بودند، خط بکشم. بعد دیدم که کفایت نمی‌کند و باید حاشیه‌نویسی کنم و نکات خودم را هم یادداشت کنم و بعدتر دیدم که باز هم کفایت نمی‌کند و باید زکات حظم را با نشر این نوشته بدهم؛ ولو این‌که یک‌نفر دیگر را مجاب به خواندنش کند. نکته دیگر این‌که از آن‌کتاب هایی بود که هر چند ادبیات و واژگان سنگینی نداشت، اما سرعت خواندن من را کم کرد، چون برای من می‌طلبید که دقت را بالا ببرم و آهسته‌تر دنباش کنم.

مقدمه کتاب و سخن ناشر، خاص و مناسب و فراتر از کلیشه‌های رفع‌تکلیفی ناشران در ابتدای کتاب‌ها هست. خانم الیاسی، گزارش‌هایش را در 14 مقصد (و 15 مدخل) در ایران و خارج از ایران آورده است که در نگاه من، واریانس بالایی داشتند؛ یعنی بعضی برایم کم‌آورده (و حتی بی‌آورده) بودند و بعضی، چنان به وجدم می‌آوردند و ناآرامم می‌کردند که حساب دِینم به نویسنده بزرگوارش را – که ندیده‌ام ایشان را تا کنون – سنگین‌تر می‌کردند. راحت‌تر بگویم، برای من، عمده قسمت‌های روایت‌های کاتماندوی نپال، کاختی در مرز گرجستان و چچن (به جز جمله آخرش)، دماوند، سبزه‌بید شهرکرد، طالقان، استانبول و پارسیان بوشهر-هرمزگان، کم‌مایه بودند. و ای عجب که به فهم من، دست‌کم روایت‌های دماوند و سبزه‌بید، از شخصی‌ترین روایت‌های نویسنده بودند و برای من لایتچسبک. و از آن مهم‌تر، قشم اول، و ماهی مرکب نیم‌لهیده، نقطه عطف عینی برای ایشان و کشاننده ترمزدستی و چرخاننده فرمان برای چنان راننده‌ای با چنان سرعتی و نیتی بوده‌اند، اما با من نسبتی کم‌تر دوست‌داشتنی داشتند که اشاراتی به آن خواهم کرد. در مقابل روایت‌های بامیان افغانستان، دوان فارس، وان ترکیه، مون‌پلیه فرانسه، جنوا ی ایتالیا، قونیه ترکیه و قشم (هرمزگان) دوم، چقدر برایم دل‌نشین و به فکر بروبرنده و آرامش برهم‌زن و خواستنی و درخشان بودند؛ و به ویژه دوان و قونیه که اصلا در یک لیگ دیگر بازی می‌کردند و بین این دو، فاصله روایت قونیه در تصاعدی هندسی با روایت دوان بود. دوانی که خود، صدمرتبه افراخته‌تر از بهترین روایت قبلی خود بود. من، به خلاف اوان دانشجویی‌ام که مولانا را عجیب دوست می‌داشتم، دیگر شیفته و شیدایش نیستم و هیچ علاقه‌ای به سماع و این چنین ظاهریاتی از آن اندیشمند و سخن‌ور بزرگ (که مثنوی‌اش را بسیار خواستنی‌تر و نافع‌تر از دیوان شمسش می‌پندارم) ندارم و حتی به گمانم قونیه که روزی جسم مولانا را در خود بلعید، با این ظواهر، جان او را هم خورد و هنوز هم این باد بر آن آتش می‌دمد. این را گفتم که بگویم درخشندگی روایت قونیه خانم الیاسی برای من، هیچ ربطی به مولانا نداشت؛ که همه آن‌چه که بیان کرده بود، درباره «کلمه» و «کلمه» و «کلمه»، از خود بی‌خودم کرد. اصلا همین یک روایت، می‌ارزید که من تا پیش از مرگ چنین کتابی را بخوانم. شما درخشندگی کلمات زیر را ببینید:

باید از قبل هشدار بدهم. حناق ته گلویم را گرفته. این نوشته مراسمی خشونت‌بار است برای گردن‌زنی کلمات؛ کودتای شبانه. مالیات سنگینی روی عشق بسته‌ام؛ آن‌قدر سنگین که هر کس اسم عشق را بیاورد، درجا ورشکست شود. وارداتِ رنج ممنوع خواهد شد و مصرف تنهایی و افسوس و خوشی، محدود. دیر فهمیدم کلمات با ما چه کرده‌اند. ببین چطور «عشق» به جای عشق نشسته و وقتی می‌گوییم «رنج»، انگار گفته‌ایم رنج. بگذارید رازی را برایتان آشکار کنم: آدم و حوا نه گندم خوردند و نه سیب. کلمه خوردند و هبوط از سقوطِ بی‌کلام آغاز شد. اگر کلمه نبود، جه می‌کردیم؟ اگر کلمه نبود، چه‌ها که نمی‌کردیم!

اما همان‌جا که کلمه تمام می‌شد، شعر آغاز می‌شد...

وقتی ایده نوشتن این نوشته به سرم زد، نیت کرده بودم که بخشی از سطوری را که زیرشان خط کشیده بودم، در این‌جا بیاورم. اما به دلایلی از این کار منصرف شدم و فقط این ناپرهیزی را در چند سطر بالا مرتکب شدم. این‌گونه اگر عزیزی هم به این واسطه، شوق به خواندن پیدا کرد، بدون جهت‌دهیِ مطلوب من، مواجه می‌شود و لذت کشفِ لذت‌بخش‌هایش را شخصاً و بدون پیرویِ حتی خیرخواهانه خواسته یا ناخواسته از چون منی تجربه می‌کند.

در این ادامه هم قصد دارم که کمی بر اسب نقد سوار شم و نکاتی را در باب خانم الیاسی و بعضی نوشته‌ها و نگاه‌هایشان، آن‌چنان که من برداشت‌ کرده‌ام، با جسارت و شرم، عرض کنم. با این یادآوری به خودم که سواد نقدادبی ندارم و امیدوارم نقد‌بی‌ادبی و بی‌آداب هم نکنم.

آن‌چه من در بین سطور می‌دیدم، از سبزه‌بید تا جنوا و قشم، بیش‌زنانگی ایشان بود؛ فراتر از تعادل عرفی مشهود من. خودم نه فمینیست هستم و نه مردسالار (امیدوارم!). دوست دارم شعار ندهم و به واقع باورم این هست که بر زنان، در گستره تاریخ ظلم روا شده است و مردان و حتی خود زنان، در استمرار این ظلم نقش داشته‌اند. چه آنان که جاهلانه یا عامدانه زن را اساساً در این موضوع حیاتی به حساب نیاورده و ندیده‌اند و چه آنان که با نیت دفاع از حقوق زنان اما کاربست روش‌های غلط، نتیجه‌گرایی در احقاق حقوقشان را به تعویق انداختند. حالا من در این باب نظرات مشعشعی دارم! که جای پرداختن به آن‌ها در مجال نیست و باید در جایی دیگر عرضه‌شان کنم و به بوته نظرات ناظران بگذارمشان. اما با همین متر الکن خودم، دریافت می‌کنم که خانم الیاسی که عصیانی جسورانه، مسئولانه، ماجراجویانه، حقیقت‌خواهانه و دل‌پذیر بر زندگی روتین خود داشته است و در مسیر شدنش، با دام‌ها و صیادها و گرگ‌ها هم مواجه شده است؛ از رابطه دخترانه و والدگرایانه با پدر بزرگوار و افکارش – که خود بی‌پرده‌پوشی به آن اشاره می‌کند - تا مفاهیمی که ذیل پرده عاشق‌شدنش بر خواننده می‌نمایاند و نمی‌نمایاند. البته که این اشکال نیست. و ظلم به زنان هم هنوز ادامه دارد و اضافه این‌که من هم مجاز نیستم که خانم الیاسی را هم به قاعده یک، دو شاهدی که در کتاب دیدم و نوشتم و آن‌هایی که ننوشتم، محصور در فمینیسم بکنم؛ که حتی فمینیست‌بودن هم «بد» نیست و برای خود منش و اندیشه‌ای است. اما برای من مهم، رعایت «انصاف» است و این تعادل است که افراط را اصلاح می‌کند و نه تفریط. حسم این است که خانم الیاسی در نسبتش با زنانگی و آن‌چه که با افراطی ناعادلانه بر زنانگی در جهان می‌گذرد، بیشتر در دژ تفریط رفته است تا این‌که در میدان جنگ تعادل حاضر شود. به حاشیه رفتم و از مسیر اصلی‌ام دور شدم و کل این مسأله، وزن زیادی در این کتاب ندارد و احتمالاً بخشی از آن ناشی از تأثیر کمی دیدن بعضی پست‌های ایشان در اینستاگرام باشد . به برداشت‌های مستقیم‌تر اما بین‌سطری‌ام باز می‌گردم.

کتاب به واقع مشحون از حکمت و درایت و نکته است برای خواننده. البته که من، خودم همه این‌ها را که ایشان بیان کرده قبول ندارم و حتی بعضی را خیلی محکم قبول ندارم. متقابلاً اعتراف می‌کنم که بر سر خیلی جاها و تعابیر هم ایستادم، چشم بستم، اندیشیدم، هم‌ذات‌پنداری کردم و بسیاری از آن تجارب ایشان را با بعضی از حس‌هایی که خودم تجربه کرده بودم و ترجمه‌شان نکرده بودم، نزدیک و حتی مطابق دیدم. به هر روی، انکارناپذیر است که خانم الیاسی چقدر دل‌نشین و ظریف و عمیق به لایه‌های زیرین برداشت ذهن از فضای فرهنگ و اجتماع وارد شده‌ و سخاوت‌مندانه و متهورانه، آن‌ها را با خواننده به اشتراک گذاشته‌ است. به دلیلی که عرض کردم، اشاره مستقیم به این حکمت‌ها و جملات و برداشت‌ها نمی‌کنم و عاجزانه دعوت‌تان می‌کنم به آن‌که خودتان بخوانیدشان و بچشیدشان و میزان انطباق ذائقه‌تان با جان‌نوش‌های این خوان گسترده را خود، خود ادراک کنید.

در همان روایت قونیه – و چه دیر - بود که فهمیدم که آن مدل روایت‌گری‌ ایشان هم خود نوعی سفر و هیچ‌هایک هست! شمای خواننده باید دل بدهی به مسیر و هِی به مقصد و آن‌چه که از مسیر پیموده‌شده و آن‌چه که از مسیر مانده، فکر نکنی. اما در همان روایت هم بود که بیشتر «حس کردم» خانم الیاسی بزگوار، با احترام، بیشتر «نوشته» است، تا آن‌که سِیر کرده باشد یا حتی تجربه کرده باشد. یعنی مشکوک شدم –خدایان مرا ببخشند! - که قدرت قلم کم‌نظیر ایشان، بر تجربه‌های واقعی‌شان سایه انداخته و بلکه آن‌ها را آذین بسته است. کمی بایستم! اشکالی ندارد که هر آن‌چیزی که در ذهن نویسنده می‌گذرد، بر سفیدِ صفحه بیاورد؛ اما متناظردیدن آن‌چه که در برخی سطور کتاب نوشته‌شده با آن‌چه که به واقع تجربه‌شده، به گمانم درست نیست. حتی این هم مهم نیست‌ها! یعنی عیبی ندارد که ایشان فراتر از ادارکات سیر و سفرهایش، بنویسد و منتقل کند. ایشان که تعهد نداده هر آن‌چیزی را که در سفر دیده یا فهم‌کرده، برای ما نقل کند! ای‌بسا آن‌ سفرها، بهانه هم بوده‌اند برای گفتن آن‌حرف‌ها. اما حس من، نوعی بروز این کم‌صداقتی در این تناظر بود. یعنی الزاماً، این حرف‌ها، با همه «جان»داشتن‌هایشان، برخاسته‌ای «واقع» از آن تجارب سفرها نبودند؛ دست‌کم در هنگام بروز تجربه. یعنی این‌را هم محتمل می‌دانم که ایشان در نقل یا کتابت، که بعد از تجربه بوده است، شدیداً خواسته یا ناخواسته، مقهور توانمندی درجه اول خود در «نوشتن» شده‌ و بزرگ‌نمایی نسبت به امر واقع داشته‌ است.

نکته دیگر ‌که در نظرم گل‌درشت آمد، این بود که تطور توصیفی ایشان در روایات مختلف، ناگهان و دفعتاً چندین هزارپا ارتفاع کم کرد و دو روایت انتهای کتاب (که هر دو در قشم بودند و برایم کاملا قابل درک است که هر چند در محلی یکتا به لحاظ جغرافیایی رخ داده بودند، اما به لحاظ معنا و محتوای کلام و تجربه عارض بر ایشان، در دو روایت مجزا نقل شدند) یک‌سره روحی متفاوت با سایر روایات داشتند. در پایان روایت قونیه، ایشان می‌گوید که فقط ایران، می‌توانست دوباره به زمین وصلش کند و برای رسیدن به رنجی مداواکننده، عزم عزلت در وطن و جلای سفر می‌کند. البته که دوان و سبزه‌بید و دماوند و طالقان و پارسیان، در جغرافیای مرز پرگهر برایش رخ داده بودند؛ اما تصمیم به این بازگشت به وطن، به معنای تصمیم به اتمام آن‌چنان «سِیری» بود که خودش آن‌را تعریفی خاص و متفاوت از سفر کرده بود. برایم در اواخر کتاب – روایت قشم اول - سوال شد که روایات ایشان، از سفر بود، از سیر (با همان تعریف خودش) بود یا از سرگردانی؟ یا اینکه تعریف سِیر و نگاشت آن به تجارب منقول، خود یک لفاظی ماهرانه نویسنده‌گونه بوده است؟ من نفهمیدم که ایشان چرا به این نتیجه رسیده‌ است که سفرهایش، ایشان را به مقصدی (و بهتر بگویم: مطلوبی) که می‌خواستند، نرساندند. خودشان هم توضیحی برای این موضوع مهم ندادند. انتهای روایت قشم اول، این بلاتکلیفی و بی‌توضیحی را که هیچ تناسبی با روح و تحول و تطور در کتاب ندارد، عریان‌تر و دل‌آزارتر نشان می‌دهد: «نمی‌توانستم تا ابد آن‌جا بمانم. نمی‌دانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمی‌توان دانست، باید ادامه بدهی، نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.» ایشان واضحاً در این‌جا ناتوان از وصل آن سِیر به این تصمیم بوده‌ است. آن حس‌های ناب اول همین روایت کجا و این حس انتهای روایت کجا؟ چرا اصلاً به زندگی برگشت؟ به خاطر مرکب‌ماهی نیم‌زنده؟! آیا بیش از آن‌که نتوانسته این را بنویسد، اساساً احساس مرگ‌خواهی و «نا»خواهی اول روایتش هم بی‌اصالت نبوده است؟

اشارات پراکنده‌ای را در کتاب می‌توانم شناسایی کنم که بر آن اساس، نویسنده، احتمالاً خشنود از کودکی و «فرهنگ»ی که در آن محاط‌شده بود، نیست. هکذا گزارش‌هایی که از عاشق‌شدنش (مثلاً در روایت از درب حسن که عجب انتخاب عنوان بجا و خلاقانه‌ای برای آن محتوای مکتوب روایت بود) داده است، به گمانم مقادیری خودفریبی در خود دارند. یعنی این‌که حدس می‌زنم که ایشان به هر دلیل، به آن چیزی که از عشق می‌خواسته، نرسیده است و آن ناکامی، در پس قدرت کلمات آن گزارش‌ها مخفی و سرکوب شده و گاه‌گاه عاصیانه سر بر می‌آورد و دوباره مشت می‌خورد و سرکوب می‌شود و به پشت کلمات می‌خزد.

آخرین عرضم هم این‌که برایم عجیب است که پایان این سفرها یا سِیرها، به دستور و قاهریت کرونا بوده است. یعنی برای من که دل در گرو تاریخ دارم و دوست دارم بدانم که امری که محقق شده، رخ نمی‌داد، چه می‌شد، این سوال برایم ایجاد می‌شود که اگر کرونا نمی‌آمد، ایشان باز سفر می‌کرد؟ و باز مرگ‌اندیشیِ به نظر من، بیشتر احساسی روایت قشم اول را حس می‌کرد؟ و می‌نوشت؟

و حالا که کرونا تمام شده است، ایشان با سفر، چند چند است؟ و این چنین پایان‌بندی برای کسی که به گواهی صادقانه و عیان کتاب، سیر انفس، برایش مقدّم بر سیر آفاق بوده است، قانع‌کننده است؟

اردی‌بهشت 1404

روایتنشر اطرافپیشنهاد مطالعه
۱
۰
حسین صابر
حسین صابر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید