همیشه فکر میکردم بیرون از چارچوب فکر کردن به آزادی روحیم کمک میکنه؛ از همون موقع با مد و چیزایی که بیشتر جامعه دوست دارن، نظر مخالف داشتم.
توی دنیای رنگ مشکی، کیف زرد رنگ من مثل ستارهی شب خودنمایی کنه!
توی دنیای مانتوهای کوتاه، مانتوی نسبتا بلند من، من رو نشون بده.
توی دنیایی که همه دنبال لایک و اینستا هستن، من ویرگول بیام و بنویسم!
وقتی همه برای آیفون سر و کله میشکونن، هنوز هم سامسونگ A6 من توی دستم باشه با یه دوربین!
نشستم و به هدفگذاری خارج از چارچوب فکر کردم و توی دفتر کاهیم نوشتم:
دوربین عکاسی بخرم، محصولات برای نویسندگی طراحی کنم و به فروش برسونم، کلاس ویولن برم و...
نگاهی به اهدافم و چند خط اول این نوشته کردم. چرا حس متفاوت بودن دارم اما اهدافم خاص نیستن؟
روی همون دفتر کاهی فکر کردم؛ متفاوت بودن با عمل متفاوت فرق داره. حس تفاوت میکردم چون استاندارد دارم حتی اگه عملم با بیشتر آدما یکی نیست.
با این منطق، تقریبا همه متفاوتن... فقط من هنوز نشناختمشون.