توی گروهشون عضو شدم، اگه همه از روانشناسی چیزی میدونن پس میتونن منو درک کنن و بالاخره یه دوست صمیمی پیدا کنم.
اگه برای هرکسی این امید رو داشتم، درمورد مدیر گروه امیدی نبود. از ناچاری قدرت افسرده یا شاد کردنم رو دستش داده بودم چون به آدمها و عشق نیاز داشتم.
چندماه به راضی نگه داشتن مدیر گذشت تا اینکه با یه بهانهی دروغ منو از گروه بیرون کرد.
دنیا روی سرم خراب شد.
دو روز به گریه و نا امیدی گذشت.
روز سوم رفتم بالکن و کتاب خوندم تا حالم بهتر شه.
روز چهارم تصمیم گرفتم فیلم آنه از گرین گیبل رو ببینم تا حس تنهایی نکنم. (چون آنه هم مث من بود)
روز پنجم تصمیم گرفتم خودمو بغل کنم.
روز ششم دوست داشتن خودم شد هدف.
روز هفتم شادی شد هدف اصلی زندگیم.
روز هشتم توجه به احساساتم بیشتر شد.
روز نهم یاد گرفتم چجوری رابطه برقرار کنم.
روز دهم هرگز به گذشته و آدمی قبلا بودم برنگشتم.
بعضی اوقات تا چشیدن مزهی خالص شادی، یه نفس فاصله داری.
کاش سالها نفسم رو حبس نمیکردم.