لپ تاپم خورد و خمیر شده بود، تعمیرکار سرشو به راست و چپ به نشانهی نا امیدی تکان داد.
"ینی نمیشه کاریش کرد؟ خم شدگی وسط کیبورد درست میشه؟"
دستی به لایههای باز شدهی لپ تاپم انداختم و همون موقع از خواب پریدم.
تازه یک هفته از نبود لپ تاپم میگذره ولی من چرا احساس نا امیدی میکنم؟ اگر دیرتر تحویل گرفتم یا مشکلش حل نشد چی؟
از رخت خواب بلند میشوم تا به سمت مترو بروم. دستفروش ها تمام مترو را گرفتهاند.
"خانم، ده هزار تومن که چیزی نیست؛ بخر دیگه."
"فقط صد تومن، حراجه."
یه نگاهی به شالهای صد تومانی انداختم. نه کیفیت و نه ظاهر قشنگی داشت ولی، چرا توجه کردم؟ چرا کلمههای حراج، تخفیف، بن خرید و... برایم جذاب است؟ مگرنه اینکه دنیای مادی ازبین میرود؟
سرم را پایین گرفتم و تصمیم گرفتم به این کلمهها دقت نکنم. ذهنیت ارزون، زندگی ارزون رو تضمین میکند.
من، زندگی و چیزهایی که دارم ارزش دارند. شاید بعضیاوقات هم زیورآلات بدل، به جای نقره و طلا خریدم و آنموقع هیچ ربطی به خودم و روحیهام نداشت.