ویرگول
ورودثبت نام
hsnaji
hsnaji
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

طلوع خورشید

در هواپیما نشسته ام و بر فراز ابرها در حال پرواز، پروازی صبحگاهی در آستانه طلوع خورشید. آسمان افق در شرق سرتاسر به رنگ ملایم نارنجی درآمده، هنوز از خورشید خبری نیست اما ثانیه ها شتاب دارند برای برآمدنش از پشت خط افق، در اون دور دستهای دست نیافتنی، آنجا که گویی زمین به آسمان می رسد. خط تماس زمین و آسمان.

از اینجا همه چیز شفاف تر از زمین به نظر می رسد. اینجا مولکولهای هوا را هم می توان دید که بیقرار آمدن خورشیدند. نمی دانم چرا اینهمه انتظار را تحمل می کنند و دم بر نمی آورند؟

این بیقراری و بیتابی پیش از طلوع خورشید- که هر صبح تکرار می شود- از برای چیست؟ برای کیست؟ خورشید... این نماد و تجسم غرور و کبر و ناز !؟

هنوز خورشید برنیامده ، انگار طبیعت، کوهها، دشت زیر پا، ابرهای متراکم و همه ذرات عالم...همه در انتظار طلوعند و به احترام آمدنش خبردار ایستاده اند. لحظه های باشکوه و پرعظمتی است. چقدر این انتظار شیرین است.گویی با همه ذرات عالم همراه شده ای، جزئی از عالم وجود شده ای. درونم لبریز احساس احترام شده است و ذهنم انباشته از سکوت و روحم لبریز عظمت حضور خورشید است.

هیاهویی به یکباره بالا می گیرد. گویا حادثه ای در شرف رخ دادن است. همه ذرات به منتهی الیه افق چشم دوخته اند... انگار طلوع خورشید آغاز شده است!

چقدر با کرشمه و ناز از پشت خط افق بالا می آید، پر از بزرگی و ابهت است اما لبریز خنده و لبخند! مهر از سر و رویش می بارد. به تک تک ذرات مشتاق و منتظر لبخند می زند و به رسم ادب و مهر با پرتو طلایی خویش، همه را نوازش گرمی می کند. گرمی این نوازش لطیف را برگونه ام حس می نمایم. من هم سهمی می برم از حضور مهربانانه خورشید...

چقدر احساس "بودن" می کنم. چقدر خوشبخت بودم که اینک – در لحظه طلوع خورشید- در میان جمع منتظران عاشق حاضر بودم و در این حادثه عظیم، ذره ای بودم در انبوه ذرات مشتاق. ذره ای بیگانه از جمع اما پر از التهاب و شور این ثانیه ها، چونان خسی در صحرای وجود... بی اختیار زمزمه می کنم: سلام بر خورشید!

تکمله:

امروز طلوع دو خورشید را تجربه خواهم نمود

امروز دوبار گونه ام از نوازش گرم، لمس خواهد شد

خدا کند بتوانم چشم در چشم خورشیدم، برای دقایقی خیره شوم که چشم دوختن به خورشید کاری است سخت و سهمگین!

شاید به بهای چشمانم تمام شود که چشمان جسور را تاوانی نیست جز کوری.

و من امروز لبریزم از دلیری و جسارتم!

خورشید من ! پذیرایم باش

طلوع خورشیدروی دوستهمهمه وجودبیقراری ذراتیکی شدن با هستی
تمايل حقيقي من به نوشتن نبود. به خاموش ماندن بود! نشستن بر آستانه يك در و نگريستنِ آنچه مي آيد، بدون افزودن بر همهمه عظيم دنيا. "کریستین بوبن"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید