یکی از دوستان آمریکانشین نوشته بود سفرِ ایران، تنها سفری است که هم موقع رفتن به آن خوشحالی و هم موقع برگشتن از آن؛ اما به نظر من این حرف کامل نیست، حداقل برای من کامل نیست: سفر ایران سفری است که هم از رفتن به آن خوشحالی هم و از برگشتن از آن، سفری است که هم موقع رفتن به آن ناراحتی و هم موقع برگشتن از آن. برگشتن از ایران یعنی غمِ تنها گذاشتن مادرم، خانهی پدری، دوستانم و رها کردن همهی زندگی ۲۵ سالهی قبل از مهاجرت. اما در عین حال برگشتن از ایران یعنی خوشحالیِ آزادیهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی در کنار هیجانِ زندگی جدیدی که از صفر شروعش کردی و آرام آرام و خشت به خشت در حال ساختنش هستی.
چند هفتهی پیش که به تازگی از ایران به فرانسه برگشته بودم، همهی جنبههای زندگیام دچار بحران شده بود و وسط یک نابسمانی بزرگ زندگی میکردم: فردای روزی که به نیس رسیدم، حکم تخلیهی خانه به دستم رسید؛ عجیبترین شیوهی استقبال از مهمان. حکمی که حتی همان روز هم از تاریخ سررسیدش پنج روز گذشته بود. در نامه هشدار داده بودند که در صورت عدم تخلیه، پلیس وارد عمل میشود. ظاهرا گواهی ثبتنام ترم جدید را فراموش کرده بودم برای دانشگاه بفرستم و آنها هم حکم تخلیه را فرستاده بودند در خانه. تا بیخانمان شدن یک قدم فاصله داشتم.
وضعیت قرارداد ترم آتی هم نامشخص بود و در هالهای از ابهام؛ ممکن بود ترم آینده درآمدی نداشته باشم و زندگیِ بدون درآمد در اروپایی که هزینهی رفت و آمد با اتوبوس و مترو به دانشگاه نزدیک به ۲۰۰ هزار تومان است، حتی برای یک روز هم امکانپذیر نیست. اینجا همه چیز تا زمانی خوب است که درآمدی ثابت داشته باشی. بدون درآمد، گرانیها میخورند توی صورتت. گرانیها به کنار، موقع تمدید ویزا و اقامت، ادارهی مهاجرت تمکن مالی میفهمد و صورت حسابِ بانکی؛ کار و قرارداد که نداشته باشی، برایت آرزوی سلامتی میکنند و میگویند به سلامت.
زندگی شخصیام هم پیچیده شده بود: مسیری را آغاز کرده بودم که از آخرش مطمئن نبودم. عصا به دست، کورمال کورمال و آهسته آهسته جلو میرفتم. اما همه چیز مبهم و ترسناک بود.
این اتفاقات مصادف شده بود با ۸ ژانویهی منحوس؛ سالگرد سرنگونی هواپیمای اوکراینی. همهی اینها کم بود، گفتوگوی دکتر لاری در مورد سپر انسانی بودن آن حادثه نیز همان روز منتشر شد و همهی زخمهایمان را تازه کرد. من در آستانهی فروپاشی، سیاه پوشیده بودم در حالی که نمیدانستم برای کدام درد غصه میخورم.
تحمل همهی غصهها و نگرانیها، آن هم در تنهایی و غربت، برایم ممکن نبود و تصمیم گرفتم به کوه پناه ببرم. کوه و کوهنوردی همیشه برای من پناهگاه امن و منبع آرامش و انرژی بود: کوه صفه وقتی اصفهان زندگی میکردم و کوه دارآباد موقعی که ساکن تهران بودم. رفتم به سمت کوهی به نام ایذه در نزدیکی شهر نیس . حاصل سه ساعت کوهپیمایی اما همچنان ذهنی آشفته و بهم ریخته بود.
مستاصل بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم؟ کوه و جنگل را امتحان کرده بودم و بیفایده بود؛ این بار به دریا پناه بردم، یادآور همان سفرهای ۴۸ ساعتهای که قبلا میرفتیم شمال و لب دریا مینشستیم.
کنار دریا یک مرد موسیقی جز مینواخت و رهگذران را مهمانِ هنرش کرده بود. ترکیب ساکسیفون و صدای امواج دریا حقیقتا بینظیر بود. برای چند لحظه همه چیز را فراموش کرده بودم: نه خبری از حکم تخلیه بود، نه قراردادم مشکل داشت، نه هواپیمایی سقوط کرده بود، و نه فاصلهای وجود داشت. همهچیز را فراموش کرده بودم.
موسیقی که تمام شد، حوصلهی خانه و آشپزی را نداشتم. هرچند که به ندرت تنها بیرون از خانه غذا میخورم، آن روز به یک رستوران تایلندی رفتم. غذاهای آسیایی با آن تنوع از ادویههای مختلف، زندگی را طعمدار و خوشمزه میکنند. چیزی سفارش دادم به اسم وُک : شبیه به ماکارونی خودمان است، البته کمی آبدارتر به همراه مختفات بیشتر. غذای من ترکیبی از نودل ژاپنی، تکههای مرغ، فلفل دلمهای، قارچ سفید، قارچ فرانسوی، هویج و بادام زمینی بود. اینها را در سس نارگیلِ تند پخته بودند و به همراه سسِ سویا سرو میکردند. در یک کلمه، مزهی بهشت میداد. موقع سرو غذا، تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همین کاسهی نودلِ داغ و چوبهای توی دستم تا نودلها سر نخورند و بتوانم به رسم خودشان غذا بخورم. تلاشم اما همچنان بیفایده بود و غمِ درونم و بارِ روی شانههایم از چشمانم مشخص بود. برای گارسون فرانسوی زبان، دانستن انگلیسی لازم نبود تا غم و ناراحتیام را از پشت شیشههای عینک ببیند یا از موهای ژولیدهام حدس بزند.
بعد از اتمام غذا، از من پرسید: دسر برایت بیاورم؟ تا همینجا هم پایم را فراتر از بودجهام گذاشتهام بودم و ترجیح میدادم رستوران رفتنهایم معادل همنشینی و همصحبتی با دوستانم باشد تا صرفِ خوردن یک غذای خوشمزه. تشکر کردم و با احترام گفتم نه. گفت ولی قهوه که میخوری؟ هرچند حالا که نه کوه افاقه کرده بود و نه جنگل و نه دریا و نه غذا، ترجیح میدادم به خواب پناه ببرم تا این روزها بگذرند و تمام بشوند، اما خستهی راه بودم و یک فنجان قهوه دلچسب به نظر میرسید، حتی به قیمت کابوسهای بیداریِ بعدش. قهوهام که تمام شد، دوباره پرت شدم وسط همهی مشکلات: انگار نه خانی آمده بود و نه خانی رفته بود. همهی کوه و جنگل و دریا و جَز و نودل دود شد و رفت هوا. بدون دقت به صورت حساب، کارت کشیدم و آمدم بیرون. نیمههای راه بود که نوتیفیکشن بانک توجهم را جلب کرد. مبلغ کمتر از چیزی بود که فکر میکردم. فاکتور را که نگاه کردم، حدسم درست بود: قهوه را حساب نکرده بود. به رستوران برگشتم و به گارسون گفتم فکر میکنم پول قهوه را فراموش کردی حساب کنی. به انگلیسی دست و پا شکسته گفت نه، فراموش نکردم، فهمیدم پکر هستی و قهوه را مهمان بودی!
قهوهی آن روز را مهمان گارسون فرانسویزبانی بودم که نه من را میشناخت و نه تا الان من را دیده بود. حتی زبان همدیگر را هم به سختی میفهمیدیم. اما احساسِ درون چشمها، زبان مشترک همهی آدمهاست: ترس و ناراحتی و نگرانی و هیجان و ذوق و خوشحالی را چشمان آدمها فریاد میزنند. برای گارسون فرانسوی زبان که کشورش در بین کشورهای اروپایی، یکی از کمترین نفوذهای زبان انگلیسی را دارد، احساسهای هویدا در چشمان من، زبان مشترکمان بود.
او ناراحتی من را میفهمید و انگار آن قهوه، روش همصحبتیاش با من بود. با آن قهوه نشسته بود روبروی من و از تمام نگرانیهام پرسیده بود: از حکم تخلیه، از موجودی حساب، از دوستانم در هوایپما، از هزاران کیلومتر فاصله. انگار نشسته بود روبروی من و به همهی حرفهایم گوش داده بود. لبخندش موقع خداحافظی هم گواهی بود از رضایتش برای همهی حرفهایی که زده بودیم و نزده بودیم!
امروز روبروی همان رستوران تایلندی، خانم گارسون را دیدم؛ به او لبخندی زدم و یادم به ناگفتههای آن روزمان افتاد. چیزی که از آن روز در خاطرم مانده است، طعم آن قهوه است؛ بیشتر از اینکه دقیقا ناراحتیهایم را بخاطر داشته باشم، خوشحالی بعد از قهوه را بخاطر دارم.
رد پای قهوههایی که مهمان کردهام و مهمان شدهام را در سرتاسر شهر میبینم: قهوهای که با لنا خوردیم، کافهای که با انار رفتیم، قهوهای که مهمان آرتور بودم. حتی فاصله هم مانع مهمان شدن و مهمان کردنم نشده است: قهوهای را که از هزاران کیلومتر آنطرفتر مهمان دوست کانادانشینم بودم به یاد دارم؛ همچنین دقیق به خاطر دارم که کجای شهر ایستاده بودم و دوستان سوئدنشینم را به قهوه مهمان کردم، همچنین دوستِ تهراننشین را، دوستان اصفهاننشین را، و حتی دوست آمریکانشین را. حالا نه فقط کافهها که حتی خیابانهای شهر برای من یادآور قهوههایی است که خوردیم و همصحبتیهایی است که داشتیم: بعضیهایشان در همین شهر، بعضیهایشان هزاران کیلومتر آنطرفتر. در بعضی از این همنشینیها حضورهایمان فیزیکی بود و در بعضی از آنها مجازی و در بعضی از آنها فقط خیالهایمان حضور داشتند.
دقیقتر که فکر میکنم، از ایران آمدن معادل رها کردن زندگی قبل از مهاجرت نیست چرا که انگار عصارهی آن زندگی را با خود آوردهام: در لذت همنشینی با دوستان فارسی زبان، در طعمِ فوقالعادهی چای سیاه دارچینی، در آرامشی که از کوه میگیرم، در صدای لذتبخش امواج دریا، در رنگ زرد چراغهای خیابان. اینها از ایران با من آمدهاند؛ و حالا که در شرف رفتن از فرانسه هستم، طعمِ شیرین قهوهی تلخ را به امانت گرفتهام، همچنین تردی نانِ باگتِ گرم و تازه را، تندی غذای تایلندی را، صدای بینظیر ترامپولین را، درختان نخلِ لب ساحل را، و منظرهی برفی قلههای آلپ را.
از کانال مشاهدات حسین از اروپا: