حسین
حسین
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

پایان‌بندی کارهای نیمه‌تمام

ترم قبل، دستیار استفان برای درس یادگیری ماشین بودم. وظایفم تعریف شده بود و باید چند امتحانک طرح می‌کردم و برگه‌های دانشجوها را تصحیح می‌کردم. همچنین به ایمیل‌ها و اشکالات پاسخ می‌دادم هرچند استفان هم در این مورد کمک می‌کرد. اواسط ترم استفان ایمیل زد و گفت که از عملکردم بسیار راضی است و فیدبک‌های خوبی از دانشجوها گرفته است. همان اواسط ترم که کارم مقداری سبک شده بود، قولی به استفان دادم که بیشتر از وظیفه‌ام بود. قرار شد تعدادی اسلاید درست کنم تا دانشجوهای علاقمند بعضی از مفاهیم را عمیق‌تر یاد بگیرند و همچنین تعدادی سوال امتیازی هم طرح کنم. اما کارهای خود درس زیاد شد و نتوانستم به قولم عمل کنم.

ترم تمام شد و استفان گفت که دوست دارد دیداری داشته باشیم تا نظرات دانشجوها را بررسی کنیم و پرونده‌ی درس را ببندیم. روزی که ترم و قراردادم تمام شد، پرونده‌ی درس برای من بسته شده بود، اما برای استفان نه: بدون بررسی عملکرد و نظرات، پرونده درس بسته نشده بود. در آن جلسه از من پرسید چطور می‌توانیم محتوای درس را بهتر کنیم؟ و چطور رئیسی بوده؟ نظراتم را در مورد سطح دانشجوها هم پرسید. در آخر هم از عمل نکردن به قولم از من گله کرد. بعد از آن جلسه، پرونده‌ی آن درس برای استفان بسته شد. همه‌ی حرف‌هایش را زده بود و همه‌ی شنیدنی‌ها را هم شنیده بود. این می‌شود یک پایان‌بندی درست و دقیق.

حالا چند ماه از آن ماجرا گذشته است و نشسته‌ام جلوی کتابخانه‌ی اتاقم و زل زده‌ام به کتاب‌ها. کتا‌بخانه پر است از عنوان‌هایی که فقط چند صفحه‌ی اولشان را خوانده‌ام و رهایشان کردم. کتابخانه‌ام بخش کوچکی از کارنامه‌ی من در نیمه‌تمام رها کردن کارهاست: بخشی از هزاران پرونده‌ی باز و نیمه‌باز. گواهی است از ناتوانی من در هنر پایان‌بندی. اصلا معدود اتفاقات زندگی‌ام پایان‌بندی درست و حسابی دارند.

نه فقط کتاب‌ها، که پروژه‌های زیادی را نیمه تمام رها کرده‌ام؛ متن‌های منتشر نشده را، درس‌ها را، کارشناسی‌ارشد را، اینترنشیپ را، یادگیری پیانو را، خوشنویسی را، وبلاگ‌نویسی را، کوهنوردی را، فرانسه را، رابطه‌ها را، دوستی‌ها را، دعواها را. حتی لیست کردن همین موارد را. همه و همه را نیمه‌تمام رها کرده‌ام و به خیال خودم گذر کرده‌ام. گذر که نه، نیمه‌تمام که رها میکنی، هیچوقت تمام نمی‌شود. می‌شود یک بار اضافی روی شانه‌، یک سوزن داخل پهلو، یک سنگ گوشه‌ کفش‌. اصلا مانا می‌شود و می‌نشیند گوشه‌ ذهنت و درگیرش می‌کند. همیشه ذهن شلوغی داشته‌ام، دلیلش هم همین تلنبارِ کارهای نیمه‌تمام است. کارهایی که به خیال خام خودم قرار است در آینده تمامشان کنم.

چند شب پیش با مهدی صحبت می‌کردم و از علاقه‌ی همیشگی‌اش به حافظ قرآن بودن گفت: حافظ قرآن بودن کاری بود که نیمه‌کاره رهایش کرده بودم و همیشه نشسته بود گوشه ذهنم و به من سقلمه می‌زند. مهدی یک شب نشسته و به خودش گفته تو قرار نیست حافظ قرآن بشوی، تو نه چنین آدمی هستی و نه مسیر زندگی‌ات از آنجا عبور می‌کند. با همین پایان‌بندی به ظاهر خشن و زشت، با همین کادربندی کج، پرونده‌ی حافظ شدن را برای همیشه بسته بود و تمام. آینده‌ای در کار نیست که بخواهد در آن پرونده‌ی حافظ بودن را باز کند و این کار نیمه‌تمام را تمام کند.

انجام شدنِ تمام و کمال کارها تنها راه بستن پرونده‌شان نیست. استفان از بدقولی‌ام ناراحت بود و با گفتنش، پرونده‌ی درس را برای همیشه بست: هرچند که آخر نه اسلایدی ساخته شده بود و نه مجموعه سوالاتی طرح شده بود؛ کار همچنان نیمه‌تمام بود، اما پرونده‌اش بسته شد. اگر حرفش را نمی‌زد، هر سلام و احوال‌پرسی‌مان در راهروی دانشکده بوی خاک می‌گرفت؛ خاکِ پرونده‌ی نیمه باز.

مشکلم با کتابخانه‌ام، تعدد کتاب‌های خوانده نشده نیست، باز بودن پرونده‌شان است. انگار آینده‌ای را متصور هستم که همه این کتاب‌ها را خواهم خواند؛ مشکلم این است که پرونده‌ی تصمیم برای نخواندن‌شان را باز نگه داشته‌ام. امان از این پرونده‌های باز.

سال‌ها پیش دوستی داشتم که بعد از یک دعوای سنگین، هر دو ضمنی تصمیم گرفتیم دوستی‌مان را تمام کنیم. اما می‌دانستم که پرونده‌ی دوستی باز می‌ماند. رفتیم و نشستیم روی پل مارنان و حرف زدیم و غر زدیم و گله کردیم و خندیدیم و از هم خداحافظی کردیم. پرونده‌ی دوستی را بستیم، برای همیشه. حالا که اسمش را در لیست مخاطبین می‌بینم، از بسته بودن پرونده راضی هستم، نه احساس بدی دارم و نه حرف نزده‌ای. تمام و کمال پرونده را بسته‌ام.

هنری که باید بیشتر آن را تمرین کنم، تمام کردن کارها و پشتکار بیشتر نیست، بستن هزاران پرونده‌ی نیمه‌باز است: هنر پایان‌بندی کارهای نیمه‌تمام.

از کانال مشاهدات حسین از اروپا:

@hsnblog / hsnfirooz.github.io

دلنوشتهاهمال کاری
من حسین هستم و اینجا مشاهداتم رو از اروپا می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید