گاهی اوقات حتی یک قدم به جلو برداشتن می تواند فاجعه بار باشد. کسی چه می داند؟ شاید در یک قدمی ما مینی کار گذاشته باشند. نتیجه اش تکه تکه شدن من خواهد بود. یا تو. نمی دانم. گاهی اوقات باید بگذاری و بروی. خود را گم و گور کنی. می ترسم. از نزدیک شدن به تو. نمی خواهم من دلیل مرگ تو باشم. از من فاصله بگیر. همانجا بایست. اصلا یک قدم به عقب برو. در این بازی کسی برنده نمی شود. هم من و هم تو بازنده ایم. خوشحالم که تنها نیستم، اما باید فاصله ات را حفظ کنی. بیا در خیال، یکدیگر را به آغوش بکشیم. بیا در خیال، یکدیگر را ببوسیم. بیا در خیال، بچه دار شویم. اسم بچه مان را بگذاریم ریرا. گاهی اوقات کنترل اعضای بدنم را از دست می دهم. قدرتی ماورایی در پاهایم حس می کنم. می خواهند بدوند به سمت تو. دستانم به سویت دراز می شوند. حس می کنم قلبم هم از سینه در آمده است و به سمت تو متمایل می شود. حالا می فهمی این ترس به چه اندازه بزرگ است. گاهی اوقات باید فقط نظاره گر باشی. دست به هیچ کاری نزنی. بگذاری همه چیز همانطور که باید، پیش برود. کاسه داغ تر از آش نشوی. در خانه ات خودت را حبس کنی. تمام درها را قفل کنی. پرده ها را بکشی. تلفن را از برق بکشی. من از نور می ترسم. از امید. باران دیوانه ام می کند. در گوشه ای از خانه چمباتمه می زنم. تو را خیال می کنم. من در خیالم زندگی می کنم عزیز من.