این نفس نمیتواند نیست شود، نباید نیست شود...
وگرنه بیهوده است بیهوده....
فعلا میخواهم به زیبایی ها بنگرم، زیبایی تنها عنصریست که باعث میشود نیستی را فراموش کنم!
میدانی قضیه چیست دوست من؟
میدانی یکی از آن خودخواهی هایی که باعث ترسم از مردن میشود این است که وقتی به مردن می اندیشم چشمانم به دیگران می افتد که بدون من انگار تا ابد زنده خواهند بود و مرا به سختی از آنها جدا میکند!
من از جدایی و از تنهایی، از تنهایی ای که مرگ برایم به ارمغان می آورد میترسم!
از تاریکی خاک و از تنهایی اش میترسم!
شخص دانا باید در زندگی مشق مردن کند!
هر چقدر در دنیا خوشی ببینی جدایی از آن سخت تر است!
مرد دانا باید از این دنیا مقداری چشم پوشی کند حتی اگر توان خوش بودن داشته باشد!
این یک فریب است که میگویند در زندگی همیشه باید خوش بود!
همین خوشی علت تمام دلبستگی های ما به این دنیاست!
باید آگاهانه زیست!
آگاهانه مقداری باید چشم پوشی کرد و از آن روی گرداند!
سقراط زندگی را یک بیماری میدانست که مرگ علاج آن است!!
نمیدانم چطور یک انسان میتوانست اینگونه در مورد مرگ و زندگی بیندیشد!!
اما بی شک شرایط زندگی او بی تاثیر نبوده است!!
سقراط هوش زیادی داشت اما محبوب نبود او در کوچه و خیابان میگشت و مردم را سوال پیچ میکرد آن هم در مورد موضوعاتی که همه فکر میکردند آن موضوعات بدیهی هستند مثل دوستی، شجاعت، هنر و زیبایی...
اما در نهایت سقراط با نیشخند به آنها میفهماند که آنها هیچ نمیدانند!!
همین باعث تنفر مردمان و به خصوص بزرگان میشد!!
سقراط فقیر و زشت بود!!
علیه او در دادگاه شکایت شد که جوانان را کافر و از راه به در میکند!
زنی بسیار غر غرو و بداخلاق داشت که یکی از دلایلی بود که نتواند در خانه بند بنشیند!
در مورد او نمایش طنزی توسط اریستوفانوس طنز پرداز برپا شد!!
در زندگی رنج بیش از شادیهاست و بسیاری از این رنج ها هیچ توجیهی ندارند!
وظیفه ما زندگی به بهترین وجه است اینکه مقداری بر شادی های جهان بیفزاییم و نباید مانند سقراط و امثال آنها که زندگی را پس زدند، زندگی را بیماری دانست!
به هر حال ما زنده ایم و هستیم و چه بهتر که این چن سال را با شادی زندگی کنیم!!