
کاغذ و قلم و دلم، دست به یکی کردهاند تا کار دستم بدهند. میخواهند چیزهایی بنویسند که مایلم هیچکس نداند، ولی آنها کار خودشان را میکنند.
یکباره دیدم دلم با قلم سخن گفت:
«انتظاری از تو دارم.»
قلم پرسید:
«چه انتظاری؟»
دل گفت:
«از عشق بنویس.»
قلم تامل کرد:
«چگونه بنویسم؟ از چه کسی بنویسم؟»
دل پاسخ داد:
«از ماجراهایی که که در دل صاحبم پنهان مانده بنویس.»
قلم پرسید:
«میخواهی آبروی صاحبت را ببری؟»
دل گفت:
«میخواهم سر درونش را هویدا کنم تا بغض گلویش را نگیرد و در خود نریزد غصهها را.»
قلم گفت:
«مینویسم، ولی ببین کاغذ هم همراه است.»
کاغذ گفت:
«من که با تو چون و چرا نمیکنم، چون اسب راهوار همیشه در خدمت هستم و تنم را در اختیار میگذارم که به مقصد برسی.»
قلم نوشت آنچه نباید مینوشت، افشا شد قصه پنهانی صاحب دل.
او عصبانی شد از قلم.
قلم گفت:
«تو هم اسیر دلت هستی، کجا میخواهی بگریزی؟ آخرش میشود آنچه او میخواهد. پس بگذار ماجرا را بنویسم تا راحت شوی از غم پنهانی.»
قلم نوشت روی کاغذ آنچه دل خواست، و من تسلیم دلم شدم چون اسیرش بودم.