ویرگول
ورودثبت نام
huzur
huzur
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

با تو در برج گالاتا

(واقع در شهر استانبول)galata kulesi
(واقع در شهر استانبول)galata kulesi


انتظار در صف برای رفتن به برج گالاتا نیز در عشق گنجانده شده است ...

با اصرار جمره تصمیم گرفتیم به گالاتا برویم.می توانستیم با هواپیما برویم ، اما چون می خواستیم با هم سفر طولانی اتوبوس را طی کنیم ، بلیط های خود را خریدیم و راه استانبول را در پیش گرفتیم.سفر یک روزه که قرار بود عصر روزی که رفتیم به آنتالیا برگردیم.جاده کمی ما را خسته کرد ، اما این واقعیت که ما خیلی یکدیگر را دوست داریم و اینکه من و او قرار است برای اولین بار با یکدیگر به برج گالاتا برویم ارزشش را داشت.که ارزشش را داشت.یا اینکه من آنطور فکر می کنم ، نمی دانم.صبح روزی که در ایستگاه اتوبوس استانبول پیاده شدیم ، در تاکسیم صبحانه خوردیم ، اگرچه به اندازه صبحانه ای که در اتاق بیمارستان داشتیم خوب نبود.با دانستن داستان گالاتا ، راهی برج گالاتا شدیم.با هر قدمی که برای رفتن به گالاتا برمی داشتیم ، یک هیجان و غم بزرگی در من ایجاد می شد ، و این باعث استرس من می شد.من قبلا هرگز با کسی به برج گالاتا نرفته بودم.جمره اولین کسی است که با او به گالاتا می روم.شنبه بود.از آنجا که آخر هفته بود ، مردم یک صف طولانی برای رفتن به گالاتا تشکیل داده بودند.

علاوه بر اینکه وارد صف شدیم ، ناگهان چشمم به باغ چای زیر گالاتا افتاد.مدتی گذشت ، جمره چشمانم را که در آن باغ چای گیر کرده بودند ، به سمت خود چرخاند.سپس به گالاتا رفتیم.او کمی با من عجیب و سرد رفتار می کرد.وقتی به گالاتا رفتیم ، کارمندان کافه بالا از جمره استقبال کردند.فهمیدم که یکی از پیشخدمت ها از جمره پرسید حال شما چطور است؟ آیا موفق شدید خود را جمع کنید؟نفهمیدم چه خبر است اما در آن لحظه کنجکاوی خود را به او نشان نداده بودم.درست یا غلط بودن داستان را ما نمیتوانستیم بفهمیم اما ان لحظه ما زندگی کردیم.هوا آفتابی بود و مرغ های دریایی در بالای گالاتا برای ما آواز می خواندند.انسان ها خیلی وقت با هم در ارتباط بودند،وقتی چیزی دیگر باقی نمانده بود که با هم تجربه کنند.در حالی که مفهوم خاص را از دست می دهد،ما با هم آن روز وقتی از گالاتا بالا میرفتیم اولین بار زندگی کردیم.از آنجا که ما گالاتا را ترک میکردیم ،جمره به باغچه چای زیر گالاتا رفت و گفت برویم و یک نوشیدنی بخوریم من هم نتوانستم چیزی بگویم.در آن لحظه خیلی بد بود ، من او را متوجه نکردم.یکی از لحظات ناامیدکننده زندگی من این بود که گالاتا را ترک کردم و با جمره در آن باغ چای نشستم.زیرا آنجا جایی بود که ما برای اولین بار با زومرا ملاقات کردیم.نتوانستم بگویم که بیا جای دیگری بنشینیم.دردی که در قلب شما هنگام عبور از مکانی که با یکی از عزیزان خود می روی یا می گذری وقتی با شخص دیگری به آن مکان رفته بودی ، رخ می دهد ، برای ما نیز یک بازی زندگی بود.من چایی سفارش داده بودم اما نخوردم وچایی سرد شده بود.پس از مدتی ، در خیابان های گالاتا چرخیدیم وبه امین اونو رفتیم و در آنجا لقمه ماهی خوردیم.با نزدیک شدن به زمان بازگشت ، به ایستگاه اتوبوس رفتیم.هر دوی ما پس از یک سفر خسته کننده موقع برگشت استراحت کردیم.هنگام بازگشت به آنتالیا ، برخورد سرد و عجیب جمره در اتوبوس مانند گالاتا از توجه من دور نشد.او طوری رفتار کرد که گویی من به زور بازوی او را گرفته ام و برده ام.این وضعیت من را بسیار آزار داد.بازهم من چیزی نگفتم.دلیل این که من همیشه وقتی چیزی اتفاق می افتد آن را در سینه ام حبس می کنم و مثل هیچ چیز رفتار نمی کنم این است که به شخص مقابل اجازه دهم چیزهایی را بفهمد و ببیند بدون اینکه من چیزی بگویم.اما هر چه بیشتر سکوت می کردم ، بیشتر فکر می کردند که من لال هستم و بیشتر روی من می آیند.من دیدم که این تاکتیک جواب نمی دهد ، تصمیم گرفتم هر کسی را که انجام می دهد به صورتش بزنم.و می دانید واقعا موثر بود.متوجه شدم که راحت شدم.معلوم شد که این یک حماقت عظیم بود که دائماً خودم را بیندازم و در سکوت منتظر بمانم تا افراد مقابلم چیزی را درک کنند ، من خیلی دیر فهمیدم.

فکر نمیکنم خیلی امکان پذیر باشه، اما راهتان را از انسان هایی که خطاهایشان را بدون اینکه نیاز به گفتن شما باشد نمی فهمند جدا کنید...

سفر یک‌روزهمرور خاطراتتفکر در مورد انچه در گذشته اتفاق افتادهانسان های ملاحظه گر
ترجمه داستان های ترکی استانبولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید