حدود یک ماه با جمره ملاقات نکردیم.پیوند بین ما به گونه ای شده بود که در ماه گذشته گفتیم که بیشتر دلتنگ یکدیگر شویم حتی عکسی برای هم نفرستادیم .ببینید ، ما بدون اینکه حتی کوچکترین جزئیاتمان را هدر دهیم ، عاشق شدیم ،ما فقط با تن صدایمان مدیریت کردیم ،این هم حسرت ما را بیشتر کرد.هنگامی که به خانه خودم بازمی گشتم ، جمره مرا به ساحل کنییالتی دعوت کرد.ساعت ها روی نیمکت ساحل نشسته بودیم و درباره اتفاقات صحبت می کردیم.واقعاً دلمان برای هم تنگ شده بود.این در حالت هر دوی ما قابل مشاهده بود.مثل اینکه ما در تمام این مدت با هم ملاقات کرده ایم و دو انسانی هستیم که یکدیگر رو کامل میکنیم.حتی اگر در تمام این مدت بهترین احساسات خود را صرف افرادی کرده ایم که ارزش این کار را نداشتند ، اما ما باز هم همدیگر را دوست داشتیم.در آن لحظه ، هم من و هم او و نیمكتی كه روی آن نشسته بودیم شاهد این موضوع بودند.
هوا سردشده بود ، استارباکس در آن طرف خیابان از جایی که ما نشسته بودیم ، وجود داشت.برای خرید قهوه برای هردویمان به آن سمت خیابان داخل استارباکس شدم.کسی که سفارش میگرفت از من اسمی که بر روی لیوان بنویسد پرسید و من برای لیوان جمره "برای یک عمر"و برای لیوان خودم "عشق ورزیدن" را گفتم نوشت.
قهوه ها را گرفتم و به سمت نیمکتی که با جمره نشسته بودیم برگشتم .جمره وقتی نوشته روی لیوانش را دید و نگاهی به لیوان من که بر روی آن چه نوشته انداخت.وقتی او آن دو را کنار هم آورد ، از دیدن نوشته های "یک عمر عشق" بسیار خوشحال شد.برای اولین بار محکم مرا آنجا بغل کرد.
لحظه ای چشمانش پر از اشک شد و انگار گریه کرد.علتش را پرسیدم گفت:پاشو من را به خانه برسان .وقتی سوار ماشین شدیم ، جمره متوجه بوی بابونه در ماشین شد و از من پرسید که چرا داخل این ماشین بوی گل می دهد؟سوالی که آن لحظه جمره پرسید در مورد گل های بانونه در صندلی عقب من نیز فراموش کرده بودم.و دستم را دراز کردم از صندلی عقب گل های بابونه رنجیده ای که از آن صبح باقی می ماندودر جوابش گفتم :گل های بابونه وقتی می میرند بوی خیلی خوب می دهد.آن روزی که برای صبحانه دنبال تو آمده بودم این ها را برای تو آورده بودم.تو هم با نیامدنت آن ها کشته ای.از آن زمان اینجور بو می دهد.او با ناراحتی واکنش نشان داد و یک بار دیگر مرا بغل کرد.جمره را به خانه رساندم.
فصل زمستان بود و جمره درون قلبم افتاده بود.مکالمات ما بیشتر می شد ، ما تقریباً هر روز با هم تماس می گرفتیم و در اولین فرصت با هم ملاقات می کردیم.ما خیلی به هم عادت کرده بودیم.ما در هر بخشی از آنتالیا که بوی عشق می داد ، استشمام می کردیم.من روی زانوی آرامش دراز کشیده بودم و به نظر می رسید آهنگهایی که دوست داشتم کمر من را وقتی که با او بودم خاراند.فقط یک چیز بود که نمی توانستم درک کنم و به نظرم عجیب می آمد ، جمره هر بار روی آن نیمکت در ساحل کنییالتی با من قرار می کذاشت.نمی دانم چرا اما به نظرم خیلی عجیب آمد.یک دوره خیلی روی این موضوع بررسی نکردم.
با جمره اولین سینمایی که رفتیم فیلم آیلای بود.این واقعا یک فیلم شگفت انگیز بود.فیلم را با چشمان پر اشک تا اخر تماشا کردم و تلاش زیادی کردم که گریه نکنم.آخر فیلم دیکه تحمل نکردم و گریه کردم.حتی در فیلم دختر پدرش که دراین قسمت بدتر شدم, بخاطر فرزندانش جنگ می کند,آنها بخاطر قولی که به آنها داده اند زندگی میکنند.
متأسفانه همه پدرها نمی توانند به قول های خود عمل کنند.از آن رد شدم ,هر پدری حتی نمی تواند در زندگی فرزندش به عنوان پدر بماند.ما پدری نداشتیم که به قول های خود به ما وفادار باشد و به خاطر ما بجنگد.برعکس ، ما با دردی که پدرانمان پس از آنکه قرار بود برای ما بجنگند ، برای ما گذاشتند ، دست و پنجه نرم کردیم.این دردها و مبارزات ما را در سنین کودکی بزرگ کرده بود.باجمره بخاطر همان دردی که ضربه خورده ایم فیلم او را نیز تحت تاثیر قرار داد بود.جمره با اینکه پدر داشت اما حس اینکه پدر دارد را نمیکرد. جمره از کسانی که داخل ثروت نداشتتن رو زندگی میکردبود.من هم هرگز کسی را نداشته ام که بتوانم او را پدر بنامم.حداقل جمره پدری دارد که می تواند پدر صدا کند ، حتی اگر وظایف و مسئولیت های خود را انجام ندهد.در مجموع هر دو شریک یک درد بودیم.بعد از اتمام فیلم جمره برای من قهوه سفارش داد.واین یک روال شده بود که به نوبت هر کدام قهوه پذیرایی میکردیم.این دفعه روی لیوان های قهوه چیزهای سفارشی نوشته بود.بر روی لیوان من «همان درد» نوشته بود.و روی لیوان آن هم «با هم»نوشته بود .آن روز هم ما با همان درد قهوه خود را نوشیدیم.