یه مغازه ی فتوکپی سر کوچه ی خونه م هست که خیلی وقتا بهش مراجعه می کنم. صاحب مغازه یه مرد تقریبا کهنساله، و پسرش که شاید یکی دو سال از من بزرگتر باشه هم همیشه اونجاست، حتی وقتایی که پدر توی مغازه نیست. عملا پسرش داره مغازه رو میگردونه. من خودمو آدم اجتماعی ای می دونم و تلاش می کنم اگه موقعیت رو مناسب ببینم، سر صحبتو باز کنم و ارتباط رو از جایگاه یه مشتری یا یه مکالمه ی عادی خارج کنم. اون "سلام، علیک سلام، کپی داشتم، چند شد؟،2 تومن قابلی نداره، کارت بکشم؟، رمز؟، خداحافظ" برای همه است، و نه این که چون برای همه است ازش بدم بیاد، هدفم خاص تر کردن روابط نیست، بلکه معنی دار کردن اون هاست.
القصه، با وجود این که من با همه ی کسایی که ارتباط عادی باید باهاشون داشته باشم تلاش می کنم روابطم رو خاص تر کنم، هیچوقت حس نکرده بودم که با صاحبان این مغازه ی فتوکپی ارتباط معنی داری داشتم. تا این که دیروز یه برگه کاغذ رو باید سریع اسکن می کردم و رفتم سراغ همین مغازه ی سرکوچه. پسر آقای صاحب مغازه، سویشرتش رو پشت صندلی آویزون کرده بود و این دقیقا شبیه همون سویشرتی بود که من از میدون ولیعصر خریده بودم، و تا حالا تن هیچکس ندیده بودم. وقتی بهش گفتم که منم یکی مثل این دارم و از فلان جا خریدم، خیلی عادی گفت که آره دقت کرده بودم 5 6 بار که اومدی همینو داشتی، جنس خوبیه و منم از همونجا خریدم و اینا. این ارتباط برای اون مدت زیادی بود که معنی دار بود، چون که کیفیتی رو دیده بود که براش متمایز کننده بود، و در عین حال من از این ماجرا کلا بی اطلاع بودم.
این اتفاق خیلی ساده و عادی، برای من فرصتی ساخت که به مسئله ی مهمی فکر کنم. واقعیت اینه که ما از ذهنیتی که دیگران نسبت بهمون دارن بی اطلاعیم. ده ها برابر اون وقت هایی که ازش مطلع می شیم، وقت هایی هست که هیچوقت بهشون پی نخواهیم برد، که تصمیماتی که گرفتیم چقدر روی بقیه تاثیرگذار بوده، شجاعتی که نشون دادیم چه کسانی رو ترغیب کرده که ترس هاشون رو کنار بذارن، یا چقدر دیگران به حساب اعتمادی که به ما داشتن دل به دریا زدن و یه رویکردی که قبلا قبولش نداشتن رو به کار بستن. یه تئوری معروفی هست که می گه (اگه قبایلی که فقط و فقط با اعضای خودشون در ارتباطن رو کنار بذاریم) بین هر دو نفر آدم توی این دنیا، فقط 6 ارتباط فردی فاصله وجود داره. یعنی دوستِ دوستِ دوستِ دوستِ دوستِ دوستِ شما، میتونه هر آدمی روی کره ی زمین از باراک اوباما گرفته تا نواده ی مهاتما گاندی رو شامل بشه. پس کلونی ما آدم ها خیلی نزدیک تر و در هم تنیده تر از اون چیزیه که به نظر می رسه. نیازی به اثر پروانه ای و احتمالات عجیب و غریب نداره، آدم ها روی همدیگه اثر می ذارن، و این تاثیرگذاری دامنه ش از اون چیزی که تصور می کنیم خیلی وسیع تره.
برگردیم به اون تئوری ای که بالا مطرحش کردم. با یه حساب کتاب ساده و فرض های ساده سازانه، میشه تعداد اون "دوست" یا "آشنا" ها رو برای جمعیت 8 میلیاردی جهان حساب کرد، که میشه یه عددی بین 44 و 45. یعنی به طور میانگین، اگه هرکسی 45 تا آدمِ منحصر به فرد توی آشناهاش داشته باشه، بعد از 6 سری میشه از 1 نفر به عدد 8 میلیارد نفر رسید. بازم تاکید می کنم که اینجا فرض ساده انگارانه ای لحاظ شده و عدد می تونه کمتر یا بیشتر باشه، اما توی اصل حرف خللی ایجاد نمی شه.
45 نفر عدد خیلی بزرگی نیست، وقتی که تعداد برخوردهای کاتوره ای ای که با بقیه ی آدم ها داشتیم و کمی روی زندگیمون اثر گذاشته رو در نظر بگیریم. مشخصه که زندگی ما فقط از این "45 انسانِ منحصر به فرد" تاثیر نگرفته، اما شاید بیشترین تاثیر رو روی زندگیمون همین آدم ها بذارن. به همین خاطر، میشه اینو به وضوح دید که هرچقدر هم کم، اما یک فرد چطور می تونه نه تنها روی هرکدوم از انسان های کره ی زمین، بلکه روی همه ی انسان ها اثر بذاره. قطعا این اثرگذاری روی 45 نفر اول بیشتره، و همینطوری کمتر و کمتر می شه، اما از بین نمی ره، محو نمی شه.
برای من همیشه جذاب بوده که بتونم مفاهیم رو با دید تازه ای نگاه بکنم. مثلا برای من "مسئولیت اجتماعی" تعریف جدیدی پیدا می کنه، وقتی با این دید بهش نگاه می کنم و می فهمم جدای از خواسته ی من که کنار ایستادن یا کنشگر بودنه، من چه بخوام چه نخوام در سطح جامعه هستم. اثر من هست.
می شه یه بار وقت گذاشت و درباره ی همه ی اون قابل صرف نظر هایی نوشت که وقتی همه شون رو با هم لحاظ می کنیم معنی پیدا می کنن. بعضی وقت ها توی علم فیزیک از چیزهای کوچیک صرف نظر می شه، و توی علوم انسانی هم نتیجه ی نهایی شون روی اون موجودیت بزرگتر، مثلا جامعه بررسی می شه. ولی در جایگاه خودش، همون اکت و رفتار قابل صرف نظر قابل تحلیله، شایسته ی اهمیته. حرفم رو با این شعر مولوی تموم می کنم، در حالی که تمرکزم روی پیامی که میرسونه نیست و بیشتر ترسیمی که ارائه می ده رو روش تاکید دارم:
تو نگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید / تو یکی نه ای، هزاری! تو چراغ خود برافروز