محل خدمت؛ پلیس پیشگیری فاتب
وقتی اون شب به تهران رسیدم حال خوبی نداشتم.... مریض بودم و به شدت خسته .... یک کوله ۲۰ کیلویی رو دوشم بود. رفتم خونه و با بچهها قرار گذاشتیم فردا بریم خودمونو فاتب معرفی کنیم. صبح که شد با لباس شخصی رفتم فاتب و گفتم منو معرفی کردن اینجا.... دژبان گفت با لباس شخصی نمیتونی بیای داخل؛ برو لباستو عوض کن بیا؛ چون احتمال این رو میدادم که بدون لباس راه ندن با خودم لباس سربازیمو برده بودم و توی کولم بود. سریع رفتم توی پارک کنار ستاد فاتب و لباسمو عوض کردم.... وقتی برگشتم دیدم چندتا دیگه از دوستام هم اومده بودن .... بعد از بازرسی بدنی که شدیم وارد فاتب شدیم و یه فرم معرفینامه پر کردیم که منابع انسانی مشخصات سربازها رو جمع میکرد. من توی اون فرم در قسمت مهارتها تیک گزینه رانندگی و رایانه و تایپ رو زدم و هر چیزی که فکر میکردم کمکم کنه رو توی توضیحات فرم نوشتم.... بعد از اینکه فرمها رو تحویل دادیم یکی دو ساعت منتظر شدیم تا جواب ما رو بدن و بگن که باید خودمون رو به کدوم پلیس تهران معرفی کنیم.... از توی اون جمع همه افتادیم پلیس پیشگیری؛ تا حالا اسم پلیس پیشگیری به گوشم نخورده بود و نمیدونستم دقیقا چیه ؛ وقتی فرم معرفی نامه رو گرفتیم تصمیم گرفتیم روز پس فردا (بعد از انتخابات) بریم و خودمون رو به پلیس پیشگیری که توی میدون انقلاب هست معرفی کنیم... از هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونههامون تا شنبه دوباره همه باهم بریم ستادپیشگیری ؛
جهنم کرونا
دقیقا شبی که از مرزنآباد اومدم تهران، اعلام کردن که کرونا وارد ایران شده؛ البته به نظر من یه دروغ بزرگ بود؛ چون من موقعی که از مرزنآباد اومدم تمام علائمی که بیمار کرونایی باید داشته باشه رو همه باهم داشتم؛ ولی فکر میکردم سرماخوردگی سادست.
قم اولین شهری بود که مورد کرونایی معرفی کرد. کل خونواده از ترس این ویروس اومدم تهران؛ روزای اول به شدت وضعیت خراب بود ... ماسک پیدا نمیشد، الکل و ژل ضدعفونی کننده نبود و .... . یکی از آشناها که خبرای موثقی از منابع مطمئن داشت میگفت این آمار خیلی خیلی کمتر از واقعیته .... . مادرم سرما خورده بود و حالش خوب نبود (بعدا بیشتر توضیح میدم شرایط رو). کسی جرئت نداشت از خونه بیرون بره و همه توی خونه بودیم... اون موقع مردم هنوز فرهنگ زندگی در شرایط کرونا رو بلد نبودن و پروتکل بهداشتی وجود نداشت.
ستاد پیشگیری؛ زمان معرفی یگان خدمتی
خلاصه صبح شنبه از خواب پا شدم و وسایلمو جمع کردم و خودمو با مترو و اتوبوس و با رعایت کلی نکات بهداشتی رسوندم ستاد پیشگیری؛ از در که وارد شدم دوستام رو دیدم که زودتر از من اومده بودن و اونجا ایستاده بودن تا فرمانده قرارگاه بگه چکار کنید؛ زمان انتخابات مجلس بود و سرباز زیادی توی ستاد نبود و همه رفته بودن ماموریت؛ بخاطر همین لوحه نگهبانی رو با سربازهای جدید چیدن و به هر کدوممون یک حوزه برای نگهبانی دادن.... یک شیفت با یکی از دوستام پاس پیاده بودیم که افسر نگهبان گفت یک کاری داریم کی میخواد انجام بده؟ ... منو دوتا از دوستام قبول کردیم؛ کاری که ازش حرف میزدن نظافت کل ستاد بود. افسر نگهبان ما سه نفر رو به ارشد سربازهای خدمات سپرد و گفت سن این سربازا بالاست احترامشون رو نگه دار ..... خلاصه اون روز کل ستاد رو جارو و تی زدیم .... نزدیکای ساعت ۳ بود که افسر نگهبان گفت شما میتونید برید ولی فردا ساعت ۶ اینجا باشید.... من و اون دوتا دوستم تونستیم شب بریم خونههامون.... ولی خونه برای من شرایط عجیبی داشت.... احساس فیلمهای آخرالزمانی رو داشتم که همه پناه بردن به پناهگاه.....
فردا رفتم ستاد و تا ظهر نظافت کردم و چندتا کلاس توجیهی برامون گذاشتن و شرایط رو بهمون گفتن که توی کلانتریها چه چیزهایی اتفاق میوفته و .... بعد از این که ناهار خوردیم سرباز منابع انسانی همه سربازها رو جمع کرد و گفت اسم هر کسی رو که میگم در ادامش اسم کلانتری هم اشاره میکنم .... خدا خدا میکردم که بگه من افتادم توی همین ستاد پیشگیری؛ چون تا خونمون ۱۵ دقیقه راه بیشتر نبود و هم اینکه روزبرگ بود.... توی همین فکر و خیال بودم که اعلام کردم :محمد رضا رزم آرا ..... کلانتری ۱۶۹ مشیریه . با شنیدن این جمله برای چند لحظه شوک شدم.... اصلا نمیدونستم مشیریه کجای تهران هست ..... وای خدا افتادم کلانتری ....
رفتم خونه و مامانم وقتی در رو باز کردم چهرم رو دید گفت جای خوبی نیوفتادی ؟ گفتم نه ! گفت من دیشب خواب دیدم برات که خواب خوبی نبود..... خلاصه خودمو به اینترنت رسوندم و منطقه مشیریه رو سرچ کردم ..... دقیقا آخرین منطقه جنوب شرق تهران بود که بعد از اون اتوبان امام رضا شروع میشد..... اون شب حالم خیلی گرفته بود .... ولی چارهای نبود باید میرفتم و خدمت توی کلانتری رو تجربه میکردم.