بلاتکلیفی؛ برنامه ۱۰ روز اول
ساعت ۴:۳۰ صبح بود؛ همه بچهها بعد از چند ساعت غلتیدن و فشار اوردن به چشماشون خوابشون رفته بود که سرگروهبان اومد و بیدار باش زد؛ با چیزی که توی اینترنت خونده بودم متفاوت بود؛ بیدار باش نسبتا آروم و محترمانهای بود.... شنیده بودم موقع بیدارباش خیلی داد و فریاد میزنن ولی اینجا خبری از این صداها نبود. از تخت پایین اومدم و طبق آموزشی که بهمون داده بودند شروع کردم به آنکارد تختم.... اصلا شبیه اون چیزی که فرمانده بهمون یاد داده بود نشد... یه جوری فقط ظاهرشو درست کردم و سریع پوتینامو پوشیدم. شب قبل که پوتینا رو تحویل گرفتم بهمون گفتن که اگر کفش کثیف بشه دیگه نمیتونید عوضش کنید بخاطر همینم من فقط پوتینو پوشیدم ولی راه نرفتم باهاش.... ولی الآن که باهاش راه رفتم متوجه شدم تمام انگشتای پام تحت فشاره... راه رفتن برام سخت و کمی دردناک شده بود ولی اهمیتی نمیدادم با خودم میگفتم اولشه و یکی دو روز دیگه جا باز میکنه و حل می شه. رفتیم سمت سلف و صبحانه خوردیم و گفتن که جلوی گردان به صف بشید؛ جلوی گردان به صف شدیم و همینجوری حدود ۳۰ ۴۵ دقیقه ایستادیم تا ببینیم چکار باید بکنیم؛ فرمانده اومد و یک بار دیگه خودش رو معرفی کرد و شروع کرد به آموزش چیزهای ابتدایی.... تا ظهر برنامه همین بود.... بلاتکلیفی و باز هم بلاتکلیفی ...... ظهر شده بودم و صدای اذان میومد... گفتند که باید وضو بگیرید و برید نماز خونه برای نماز جماعت.... وارد نمازخونه که شدم بخاطر تعداد زیاد سربازی که اونجا بود بوی پا و جوراب بدی میومد و همه به خاطر هوای کثیفی که اونجا بود به سرفه افتاده بودن.... بعد از خوندن نماز که معمولا یک ساعت طول میکشید(؟؟!) رفتیم برای ناهار..... باز هم سلف و صف طولانی که درست میکردیم.... روزای اول کسی کسی رو نمیشناخت بخاطر همین اون زمانی که توی صف بودن خیلی اذیت کننده بود برای همه؛ ولی بعدها توی همین صفها کلی خاطره ساختیم. ناهار که خوردیم دوباره گفتن به صف بشید جلوی گردان.... مثل یه توپ بودیم که فقط مینداختمون این سمت و اون سمت... باز هم فرمانده اومد و شروع به آموزش کرد تا نزدیکای ساعت ۵ بعدازظهر؛ گفت برید آماده نماز بشید و بعدش در اختیار خودتونید... ۱۰ ۱۲ روز اول برنامه همین بود... اصلا هیچ برنامه ای نداشتیم و همینجوری باید حالت آماده باش می موندیم که بهمون بگن چکار کنیم.
بعد از دوهفته معاونت آموزش برنامه رو به یکی از سربازا که مسئول آموزش شده بود داد و از اونجا بود که یک کمی فشار از روی هممون برداشته شد. دیگه میدونستیم ساعت چند باید کجا باشیم و همه چیز افتاد تقریبا اوکی شد.
ای بابا بازم بلند کردن؛
قبل از این که بیام از دوستان شنیده بودم که اگر حواست به وسایلت نباشه سریع ازت میزنن یا به اصطلاح «ازت بلند میکنن» . روز دوم بود... لباس راحتی که بهم داده بودن سایزم نبود و منم لباسمو دستم گرفته بودم که برم عوض کنم که یه دفعه فرمانده گفت سریع به خط بشید. مجبور شدم لباسمو یه گوشه بذارم که برگشتم برم عوضش کنم.... ولی اون آخرین باری بود که دستم به اون لباس دستم خورد... وقتی برگشتم دیگه خبری از اون لباس نبود. چند روز بعدشم دمپاییم رفت. ... نمیدونم عمدی میزنن یا این که وسیلههامون مثل هم بود اشتباهی برمیداشتن.... خلاصه توی خدمت باید حواسمو جمع میکردم.
مرخصی؛ تومخی همیشگی
بچههای پایه بالا میگفتن که بعد از دو هفته مرخصی آخر هفته شروع میشه و بعضیا رو میفرستن آخر هفته رو برن مرخصی... بخاطر این که بیرون شلوغ شده بود دستور اومد که مرخصیها لغو شده و اینطوری بود که اولین تو مخی رو برای سرباز درست کردن... البته برای من زیاد فرقی نمیکرد... من از همون روز اول خودمو آماده کرده بودم یک ماه خانواده ام رو نمیبینم و خونه نمیرم و ۲۴ ساعت مرخصی عملا به درد من نمیخورد.
دیدار غیرمنتظره
شب بود و داشتم از نمازخونه میرفتم سمت آسایشگاه؛ توی فکرم این بود کاش خانواده میومدن ببینمشون چون دلم براشون تنگ شده بود. همینطوری که تو فکر بودم یهو این صدا رو شنیدم « سرباز آموزشی، سرباز آموزشی، سرباز آموزشی محمد رزمآرا ، محمد رزمآرا ، محمد رزمآرا جهت دیدار با خانواده محترم هر چه سریعتر به درب انتظامات» اینو که شنیدم ناخدا یه لحظه وایسادم بعدش با تمام توانم میدوییم .... رسیدم دم درب دژبانی؛ دژبان گفت این چه وضعیه ؟ نگاه کردم دیدم یادم رفته پوتین بپوشم و با دمپایی اومدم دم درب دژبانی؛ ولی سخت نگرفت گفت برو خیلی وقته اومدن منتظرت هستن. وقتی خونواده رو دیدم ناخدا بغض شدیدی هم من و هم خونواده کردن... فضا احساسی شده بود.... بعد اینکه یک کمی آروم شدیم براشون از پادگان و شرایطم گفتم. و متوجه شدم برای کاری اومدن شمال و سر راه به من سر زدن . اون شب گذشت و فرداشب دوباره خانواده اومدن دنبالم ولی اینبار گفتم که فرصت رو از دست ندم و هر جوری بود با کمک رییس عقیدتی پادگان تونستم دور روز مرخصی بگیرم و با خانواده بریم مکانی که توی نوشهر گرفته بودن. نفهمیدم چجور اون دو روز گذشت.
بدون امضا؛ هرگز
یکی از جلسات آموزش تیراندازی بود. سرهنگ چند نفرو رو مشخص کرد تا اسلحه و تجهیزاتی که لازمه بیاریم تا کلاس برگزار بشه. منو دوتا از بچه ها رفتیم و سه تا سلاح گرفتیم و دفتر اسلحه دار رو امضا کردیم و اومدیم تو محوطه تا کلاس رو برگزار کنیم؛ وسط کلاس بود که سرهنگ دستور داد یه اسلحه دیگه بیارید تا سریعتر کلاس جلو بره؛ یکی از بچه ها رفت و یدونه سلاح اورد؛ سلاحی که اورد خشاب نداشت. کلاس که تموم شد همه رفتن و منو یه نفر دیگه رفتیم سلاح ها رو به اسلحه دار پس بدیم که اسلحه بدون خشاب افتاد دست من؛ منم خیلی راحت و بی خیال رفتم سلاح رو دادم به اسلحهدار . وقتی دید خشاب نداره تند شد و گفت خشابش کجاست ؟ منم گفتم این اسلحه رو من نبردم؛ به اون سه سلاحی که کامل بود اشاره کردم و گفتم یکی از اینا رو من بردم و این بدون خشاب برای من نیست.... اینو سرباز فلانی اورده.... رفتن همون سرباز رو اوردن .... اون سرباز زد زیر همه چیز و گفت من اسلحه رو کامل گرفتم حتی گلنگدن رو چک کردم که سالم باشه .... اینو که گفت اسلحه دار حمله کرد به من که برو خشاب بردار بیار وگرنه بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن؛ من هر چی میگفتم بابا این سلاح از اول خشاب نداشت بچه ها هم شاهدن ... ولی تو گوشش نمیرفت... آخرش رفت شناسنامه اسلحهخونهها اوردن و فهمید که اسلحه بدون خشاب رو خودش از یه اسلحه خونه دیگه داده به سرباز و اشتباه از طرف خودش بوده. توی پرانتز بگم که اگر یک قطعه کوچیک از اسلحه کم بشه همه چیز به حفاظت و بازرسی و دادسرای نظامی کشیده میشه و سرانجام خوبی نداره. بخاطر همین داستان منو اسلحه دار خیلی ترسیده بودیم.... هنوز که هنوزه نفهمیدم اون سرباز چجوری انقدر راحت دروغ گفت ... دروغی که یکی دیگه رو بیچاره میکرد.
مرخصی؟ امروز نه!
روزها میگذشت و با بقیه بچهها صمیمیتر شده بودم. داشتیم به آخرای ماه نزدیک میشدیم و همه منتظر این بودیم که مرخصی میان دوره بدن تا بریم خونه... ولی هرکی یه چیزی میگفت؛ یکی میگفت فلان روز میرید اون یکی یه چیز دیگه میگفت... برای سرباز مرخصی خیلی مهمه و فرماندهها همش تاریخ متفاوت میگفتن و برای سرباز یه تو مخی درست میکردن تا بالاخره روز قبل از مرخصی هممون رو اوردن جلو گردان و گفتن که ۴ روز میفرستیم برید... همه خوشحال که بالاخره میتونیم بعد از یه ماه بریم شهر و خونه خودمون. شب بچهها اکیپ ۴ تایی درست کردن که سریع ماشین بگیرن و برن. منم با چندتا از بچهها هماهنگ شدم و فردا صبح راهی تهران شدیم.